من همیشه وسط یه جنگ بودم

من همیشه وسط یه جنگ بودم...
یه جنگ نابرابر بین مغز و قلبم!
هیچ کدومشون حرف هم رو نمی فهمیدن...
چیزی که قلبم می خواست مغزم جلوش رو
می گرفت و کاری که مغزم تایید می کرد قلبم‌
بهش یه « نه » بلند می‌گفت...برای همین مدام
باهم می جنگیدن!! بعضی وقتا مغزم پیروز می شد به قیمت پا گذاشتن روی احساسم ، بعضی
وقتا هم قلبم پیروز می شد و کور و کر می شدم...اما این من بودم که برای این جنگ تلفات می دادم...از آرزوهایی که تو آتش سوختن تا روزهایی که پای یه احساس هدر رفتن ...اما بدتر از همه بلاتکلیفی بود...بلاتکلیف از اینکه باید طرف کدوم باشم...حق با کدومه؟
جواب این سوال رو فقط زمان مشخص می کنه...فقط با گذر زمان هست که می فهمی این جنگ چه بلایی سرت آورده!! می فهمی پیروز شدن کدومشون به نفع زندگیت بوده ... مغز یا قلب؟
-حسرت
دیدگاه ها (۰)

جنون سمّيها جنون أنساك لا لا يحلمونأنتَ النَظر وَأنا العيُون...

یهمُشتبغضشدیم افتادیمتو گلویهمدیگه..!قاصدک پناه قلبمـ غم تاا...

پشت زیباترین لبخند؛بیشترین رازها نهفته است!زیباترین چشم؛بیشت...

وقتی که احساساتت اونقدری خشک شدن که حتی یک قطره اشک هم از چش...

Revenge or love ? Part 1 اینکه بدون محبت پدر . کسی که سال ...

اقای رائفی پور 1- امثال BBC , اسرائیل اینترنشنال و همون مجرم...

دیدین بعضی از آدما به شکل عجیبی تنهاییشونو دوست دارن و نمیخو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط