وقتی بین بچه هاش فرق میزاشت
وقتی بین بچه هاش فرق میزاشت
#درخواستی
ویو ا.ت
جونگکوک:سنا من به ایزول و دال گفتم نه تو(جدی)
سنا بغض کرده بود اخه جونگکوک چرا اینجوری میکنه رفتم بغلش کردم
ا.ت:عزیزم بیا بریم
سنا:اخه چرا بابا منو دوست نداره(گریه)
ا.ت: نمیدونم عزیزم بیا بریم(بغلش کرد)
کیک و اوردم یه شمع ابی گذاشتم و یه شمع صورتی جونگکوک دال و بغلش کرد منم سنا رو بغل کردم باهم شمع و فوت کردن نوبت بردن کیک شد جونگکوک به دال یه چاقو داد و دستاشو گذاشت روی دست دال منم همینکارو کردم و کیک و بریدیم نوبت سنا شد اما جونگکوک ایناکارو نکرد با اشاره بهش گفتم که انجام بده اونم بزور دستشو گذاشت رو دست سنا کیک و بریدیم همه اهنگ تولد و براش خوندیم(البته به کره ای)
نوبت کادو شد جونگکوک کادوش رو ورداشت و داد به دال
دال:واییی ممنونم بابایی ممنونم مامانییی
ا.ت:بیا عزیزم اینم برای پرنسسم سنا
سنا:ممنونم مامانییییی خیلی دوست دارم
سنا نگاه کرد به جونگکوک اون چیزی براش نگرفته بود خواستم حواسشو پرت کنم پس گفتم
ا.ت:قربونت برم بیا بریم کیک بخوریم بیا دال عزیزم
(پرش زمانی به ۲ ساعت بعد)
جشن تموم شد خونرم مرتب کردم بچه ه خوابیده بودن داشتم کارامو میکرم که جونگکوک دستاشو دور کمرم حلقه کرد دستاشو پس زدم
ا.ت:ولم کن
جونگکوک:چرا مگه چیکار کردم
ا.ت :چیکار نکردی
جونگکوک:قهر نکن دیگه
ا.ت:برو اونور حوصلتو ندارم
جونگکوک:اصلا من قهرم
ا.ت:قهر باش
جونگکوک:لج نکن بیا بریم بخوابیم
ا.ت:رو کناپه می خوابم
جونگکوک:نههههه
ا.ت:برو جونگکوک عصاب ندارم
(پرش زمانی فردا صبح)
صبح با نور خورشید بیدار شدم رفتم برای بچه ها صبحونه درست کردم
سنا:صبخیر مامانی
دال:صبح بخیر مامان جونم
ا.ت:صبتون بخیر شاهزاده و پرنسس من
جونگکوک:صبح بخیر چاگیا
ا.ت(چشم غره)
جونگکوک:هنوزم قهری....باشه من رفتم خدافظ
دال:خدافظ بابایی
جونگکوک:خدافظ قشنگم
سنا:خدافظ بابا
جونگکوک:(سکوت)من رفتم خدافظ ا.ت
ا.ت:خب خب برین زود باشین دیرتون شد
سوار ماشین شدم فرستادمشون مدرسه کیوتای من
(پرش زمانی ۱ ساعت بعد)
داشتم فیلم میدیدم که تلفنم زنگ زد
ا.ت:الو بله
---سلام خانم جئون
ا.ت:سلام بله بفرمایین
---من مدیر مدرسه بچه هاتون هستم
ا.ت:بله چیشده
----امروز یه اقایی اومد جلو در مدرسه و سنا رو با خودش برد گفت اشنا پدرشونه
ا.ت:چی شما چجور مدیری هستین که بدون اطلاع من فرستادینش بره دال چی؟(داد)
--نه فقط دخترتون رفتن
تلفن و قطع کردم و زنگ زدم به جونگکوک
ا.ت:الو جونگکوک(نگران)
جونگکوک:چیشده ا.ت
ا.ت:امروز یکی رفته دم در مدرسه سنا رو با خودش برده مدیرشون میگه از طرف تو بوده
جونگکوک:چی دال چطوره؟
ا.ت:من دارم بهت میگم سنا تو به فکر دالی واقعا که اگه نمیای دنبالش بگردیم خودم میرم....
#درخواستی
ویو ا.ت
جونگکوک:سنا من به ایزول و دال گفتم نه تو(جدی)
سنا بغض کرده بود اخه جونگکوک چرا اینجوری میکنه رفتم بغلش کردم
ا.ت:عزیزم بیا بریم
سنا:اخه چرا بابا منو دوست نداره(گریه)
ا.ت: نمیدونم عزیزم بیا بریم(بغلش کرد)
کیک و اوردم یه شمع ابی گذاشتم و یه شمع صورتی جونگکوک دال و بغلش کرد منم سنا رو بغل کردم باهم شمع و فوت کردن نوبت بردن کیک شد جونگکوک به دال یه چاقو داد و دستاشو گذاشت روی دست دال منم همینکارو کردم و کیک و بریدیم نوبت سنا شد اما جونگکوک ایناکارو نکرد با اشاره بهش گفتم که انجام بده اونم بزور دستشو گذاشت رو دست سنا کیک و بریدیم همه اهنگ تولد و براش خوندیم(البته به کره ای)
نوبت کادو شد جونگکوک کادوش رو ورداشت و داد به دال
دال:واییی ممنونم بابایی ممنونم مامانییی
ا.ت:بیا عزیزم اینم برای پرنسسم سنا
سنا:ممنونم مامانییییی خیلی دوست دارم
سنا نگاه کرد به جونگکوک اون چیزی براش نگرفته بود خواستم حواسشو پرت کنم پس گفتم
ا.ت:قربونت برم بیا بریم کیک بخوریم بیا دال عزیزم
(پرش زمانی به ۲ ساعت بعد)
جشن تموم شد خونرم مرتب کردم بچه ه خوابیده بودن داشتم کارامو میکرم که جونگکوک دستاشو دور کمرم حلقه کرد دستاشو پس زدم
ا.ت:ولم کن
جونگکوک:چرا مگه چیکار کردم
ا.ت :چیکار نکردی
جونگکوک:قهر نکن دیگه
ا.ت:برو اونور حوصلتو ندارم
جونگکوک:اصلا من قهرم
ا.ت:قهر باش
جونگکوک:لج نکن بیا بریم بخوابیم
ا.ت:رو کناپه می خوابم
جونگکوک:نههههه
ا.ت:برو جونگکوک عصاب ندارم
(پرش زمانی فردا صبح)
صبح با نور خورشید بیدار شدم رفتم برای بچه ها صبحونه درست کردم
سنا:صبخیر مامانی
دال:صبح بخیر مامان جونم
ا.ت:صبتون بخیر شاهزاده و پرنسس من
جونگکوک:صبح بخیر چاگیا
ا.ت(چشم غره)
جونگکوک:هنوزم قهری....باشه من رفتم خدافظ
دال:خدافظ بابایی
جونگکوک:خدافظ قشنگم
سنا:خدافظ بابا
جونگکوک:(سکوت)من رفتم خدافظ ا.ت
ا.ت:خب خب برین زود باشین دیرتون شد
سوار ماشین شدم فرستادمشون مدرسه کیوتای من
(پرش زمانی ۱ ساعت بعد)
داشتم فیلم میدیدم که تلفنم زنگ زد
ا.ت:الو بله
---سلام خانم جئون
ا.ت:سلام بله بفرمایین
---من مدیر مدرسه بچه هاتون هستم
ا.ت:بله چیشده
----امروز یه اقایی اومد جلو در مدرسه و سنا رو با خودش برد گفت اشنا پدرشونه
ا.ت:چی شما چجور مدیری هستین که بدون اطلاع من فرستادینش بره دال چی؟(داد)
--نه فقط دخترتون رفتن
تلفن و قطع کردم و زنگ زدم به جونگکوک
ا.ت:الو جونگکوک(نگران)
جونگکوک:چیشده ا.ت
ا.ت:امروز یکی رفته دم در مدرسه سنا رو با خودش برده مدیرشون میگه از طرف تو بوده
جونگکوک:چی دال چطوره؟
ا.ت:من دارم بهت میگم سنا تو به فکر دالی واقعا که اگه نمیای دنبالش بگردیم خودم میرم....
- ۲۹.۹k
- ۱۲ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط