رمان مرز عشق
رمان مرز عشق🫀
پارت ۱۰
رفتیم تو ی خونه دیدم هیچ کس توی خونه نیست.
دیانا: اینجا که هیچکس نیست؟
رضا: دقیقاً یه دختر تنها یه پسر تنها یه رخت خواب شب جمعه ام که باشه💦
دیانا: داری شخی میکنی؟(با بغض و خنده)
رضا: دربیار(جدی)
دیانا: نه تورو خ......
داشتم حرف میزم که یه سیلی زد توی گوشم نمیتونستم ری اکشن نشون بدم یه چاقو از جیم شروارش در آور و گذاش لبه ی گردنم.
رضا: ببین یا با من رایطه بر قرار میکنی یا میکشمت.
نمیخواستم بمیرم اگر میبردم پدر و مادر دق میکردن. از افکارم اومدم بیرون و گفتم:
دیانا: با.... با.... ش... ه
وبعذ زیپ لباسم رو کشید پایین لباسم رو درآورد بردم توی اتاق لباس های خودش هم در آورد و خیمه زد روم(بقیشم به ما ربطی نداره😂🔞)
۱ساعت بعد
حالم از خودم بهم میخورد آخه چرا؟ چرا من؟ چرا اینجا؟ چرا این زمان؟ اشکام مثل ابر بهاری میباریدن. دل درد شدیدی داشتم. به زود خودم رو به دری که میخورد حمام باشه رسونم در رو باز کردم بله! حمام بود رفتم زیر دو ش خودم رو شستم و بیرون اومد از روی میز تحریر مداد و کاغذ برداشتم و نوظتم براش
(من رفتم خونم)
و بغد لباس هام رو پوشیدم و رفتم بیرون.
نیم ساعت بعد
رسیدم خونه ارسلان خونه نبودهع الان پیش مهگل جونش هست. اسم دختر رو از توی کارت دعوتشون فهمیدم. هیچ خدمت کاری هم نبود رفتم توی آشپزخونه آب خوردم و رفتم اتایم لباس هام رو عوض کردم و رفتم خوابیدم.
۱بعد از ظهر
چشام رو باز کردم گوشیم رو برداشتم و روش رو نگاه کردم ساعت ۱۳رو نشون میداد چقدر خوابیدم! یه پیام برام اومده بود بازش کردم.
(سلام ارسلان هستم خدمتکارارو بیرون کردم یقچال پره خودت همه چیز درست کن پول همتوژ گاوصندوق هست نیاز داشتی بردار)
براش نوشتم:
(ممنونم) و رفتم پی کارام
پارت ۱۰
رفتیم تو ی خونه دیدم هیچ کس توی خونه نیست.
دیانا: اینجا که هیچکس نیست؟
رضا: دقیقاً یه دختر تنها یه پسر تنها یه رخت خواب شب جمعه ام که باشه💦
دیانا: داری شخی میکنی؟(با بغض و خنده)
رضا: دربیار(جدی)
دیانا: نه تورو خ......
داشتم حرف میزم که یه سیلی زد توی گوشم نمیتونستم ری اکشن نشون بدم یه چاقو از جیم شروارش در آور و گذاش لبه ی گردنم.
رضا: ببین یا با من رایطه بر قرار میکنی یا میکشمت.
نمیخواستم بمیرم اگر میبردم پدر و مادر دق میکردن. از افکارم اومدم بیرون و گفتم:
دیانا: با.... با.... ش... ه
وبعذ زیپ لباسم رو کشید پایین لباسم رو درآورد بردم توی اتاق لباس های خودش هم در آورد و خیمه زد روم(بقیشم به ما ربطی نداره😂🔞)
۱ساعت بعد
حالم از خودم بهم میخورد آخه چرا؟ چرا من؟ چرا اینجا؟ چرا این زمان؟ اشکام مثل ابر بهاری میباریدن. دل درد شدیدی داشتم. به زود خودم رو به دری که میخورد حمام باشه رسونم در رو باز کردم بله! حمام بود رفتم زیر دو ش خودم رو شستم و بیرون اومد از روی میز تحریر مداد و کاغذ برداشتم و نوظتم براش
(من رفتم خونم)
و بغد لباس هام رو پوشیدم و رفتم بیرون.
نیم ساعت بعد
رسیدم خونه ارسلان خونه نبودهع الان پیش مهگل جونش هست. اسم دختر رو از توی کارت دعوتشون فهمیدم. هیچ خدمت کاری هم نبود رفتم توی آشپزخونه آب خوردم و رفتم اتایم لباس هام رو عوض کردم و رفتم خوابیدم.
۱بعد از ظهر
چشام رو باز کردم گوشیم رو برداشتم و روش رو نگاه کردم ساعت ۱۳رو نشون میداد چقدر خوابیدم! یه پیام برام اومده بود بازش کردم.
(سلام ارسلان هستم خدمتکارارو بیرون کردم یقچال پره خودت همه چیز درست کن پول همتوژ گاوصندوق هست نیاز داشتی بردار)
براش نوشتم:
(ممنونم) و رفتم پی کارام
- ۵.۰k
- ۰۳ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط