half brother فصل ۲ part : ۵۵
بهم اهمیت میده ، اینکه نمی تونه برای خوندن بقیش صبر کنه، بهم افتخار می کنه و بهم باور داره.
گرتا حسی رو بهم داد که هیچوقت تجربه نکرده بودم
حس دوست داشته شدن!
عاشقش بودم و هیچ کاری نمی تونستم بکنم...
بدون فکر کردن در اتاقشو زدم و تصمیم گرفتم تا اون چیزیو که ازم خواسته بود بهش بدم
می تونم با جزییات بگم که اونشب بین منو گرتا چی گذشت ولی راستشو بخواین نوشتن راجع بهش راحت نیست چون خیلی بزرگ بود برام...
اونقدر بهم اعتماد داشت که چیزیو بهم داد که تا بحال هیچکس نداده بود...
اون شب برام مقدس بود امیدوارم اونم فهمیده باشه
چیزی که هرگز فراموش نمی کنم نگاه مصممتر بود...
چشماش بسته بودن ولی اولین لحظه ای که کامل درونش بودم اونهارو باز کرد و به چشم های من نگاه کرد تا به امروز نتونستم خودم رو به خاطر اینکه صبح روز بعدش تنهاش گذاشتم ببخشم...
هرگز تا این حد به کسی احساس وابستگی نکرده بودم اون کاملا خودشو در اختیار من گذاشت اون مال من بود و من انداختمش دور گذاشتم تا احساس گناه و وسواس حفاظت از مادرم تمام حس شادی رو ازم بگیره فکر نمی کنم که گرتا فهمیده باشه که مدت ها قبل از اون شب عاشقش بودم...
الان که اینو می نویسم موضوعی که قطعا نمی دونه اینه که چند سال بعد بخاطر اون برگشتم ولی دیر شده بود
┈─┈──┈˖.˖𔘓˖.˖┈──┈─┈
اون به خاطر من برگشت؟
دستمو روی سینم گذاشتم تا جلوی بیرون افتادن قلبمو بگیرم...
وسط صبح بود سر و صدای شلوغی خیابون از پنجره اتاقم شنیده می شد افتاب به داخل اپارتمان می تابید امروز زود تر از سر کار برگشتم تا بتونم کتابو تموم کنم
امشب جشن تولد ۳۰ سالگی یکی از همکارام توی یک کالب در مرکز شهر بود ولی مطمعن نبودم که بتونم برم
به اشپز خونه رفتم تا اب بخورم و به زور کمی گرانوال خوردم برای قسمت بعدی
انرژی زیادی لازم دارم...
به خاطر من برگشت؟
روی کاناپه لم دادم و نفس عمیق کشیدم و ورق زدم...
┈─┈──┈˖.˖𔘓˖.˖┈──┈─┈
باید اعتیاد به یک ادم رو با همون روش ترک اعتیاد به مواد مخدر درمان کرد...
اگه کلا نمی تونستم با گرتا باشم باید همه ی راه های ارتباطیو قطع می کردم در غیر این صورت هر لحظه ممکن بود کنترلمو از دست بدم...
حتی نباید پیام می دادم یا تماس می گرفتم سخت بود ولی من نمی تونستم حتی صداشو تحمل کنم اگه قرار نبود با هم باشیم معنیش این نیست که هر روز بهش فکر نمی کردم...
سال اول مثل جهنم بود
اوضاع مامان بهتر از قبل رفتنم به بوستون نبود...
مرتب منو راجع به جونگسو و سارا سوال پیچ می کرد به پیج فیس بوک سارا سَرَک میکشید و وقتی گفتم که مادر ناتنیم اونقدرا هم که می گفتی بد نبوده منو متهم به خائن بودن کرد...
خب اینم از پارت هدیه حمایت کنید یادتون نره
پارت هدیه بعدی لایک هاتون بالای ۲۷
گرتا حسی رو بهم داد که هیچوقت تجربه نکرده بودم
حس دوست داشته شدن!
عاشقش بودم و هیچ کاری نمی تونستم بکنم...
بدون فکر کردن در اتاقشو زدم و تصمیم گرفتم تا اون چیزیو که ازم خواسته بود بهش بدم
می تونم با جزییات بگم که اونشب بین منو گرتا چی گذشت ولی راستشو بخواین نوشتن راجع بهش راحت نیست چون خیلی بزرگ بود برام...
اونقدر بهم اعتماد داشت که چیزیو بهم داد که تا بحال هیچکس نداده بود...
اون شب برام مقدس بود امیدوارم اونم فهمیده باشه
چیزی که هرگز فراموش نمی کنم نگاه مصممتر بود...
چشماش بسته بودن ولی اولین لحظه ای که کامل درونش بودم اونهارو باز کرد و به چشم های من نگاه کرد تا به امروز نتونستم خودم رو به خاطر اینکه صبح روز بعدش تنهاش گذاشتم ببخشم...
هرگز تا این حد به کسی احساس وابستگی نکرده بودم اون کاملا خودشو در اختیار من گذاشت اون مال من بود و من انداختمش دور گذاشتم تا احساس گناه و وسواس حفاظت از مادرم تمام حس شادی رو ازم بگیره فکر نمی کنم که گرتا فهمیده باشه که مدت ها قبل از اون شب عاشقش بودم...
الان که اینو می نویسم موضوعی که قطعا نمی دونه اینه که چند سال بعد بخاطر اون برگشتم ولی دیر شده بود
┈─┈──┈˖.˖𔘓˖.˖┈──┈─┈
اون به خاطر من برگشت؟
دستمو روی سینم گذاشتم تا جلوی بیرون افتادن قلبمو بگیرم...
وسط صبح بود سر و صدای شلوغی خیابون از پنجره اتاقم شنیده می شد افتاب به داخل اپارتمان می تابید امروز زود تر از سر کار برگشتم تا بتونم کتابو تموم کنم
امشب جشن تولد ۳۰ سالگی یکی از همکارام توی یک کالب در مرکز شهر بود ولی مطمعن نبودم که بتونم برم
به اشپز خونه رفتم تا اب بخورم و به زور کمی گرانوال خوردم برای قسمت بعدی
انرژی زیادی لازم دارم...
به خاطر من برگشت؟
روی کاناپه لم دادم و نفس عمیق کشیدم و ورق زدم...
┈─┈──┈˖.˖𔘓˖.˖┈──┈─┈
باید اعتیاد به یک ادم رو با همون روش ترک اعتیاد به مواد مخدر درمان کرد...
اگه کلا نمی تونستم با گرتا باشم باید همه ی راه های ارتباطیو قطع می کردم در غیر این صورت هر لحظه ممکن بود کنترلمو از دست بدم...
حتی نباید پیام می دادم یا تماس می گرفتم سخت بود ولی من نمی تونستم حتی صداشو تحمل کنم اگه قرار نبود با هم باشیم معنیش این نیست که هر روز بهش فکر نمی کردم...
سال اول مثل جهنم بود
اوضاع مامان بهتر از قبل رفتنم به بوستون نبود...
مرتب منو راجع به جونگسو و سارا سوال پیچ می کرد به پیج فیس بوک سارا سَرَک میکشید و وقتی گفتم که مادر ناتنیم اونقدرا هم که می گفتی بد نبوده منو متهم به خائن بودن کرد...
خب اینم از پارت هدیه حمایت کنید یادتون نره
پارت هدیه بعدی لایک هاتون بالای ۲۷
- ۱۷.۶k
- ۲۵ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط