یک عاشقانۀ کوتاه


#[ یک عاشقانۀ کوتاه ]
خاطرشو می‌خواستم ، خیلی !
دلم می‌رفت برای همه چیزش ؛
برای دیوونه بازیاش ، برای بی‌حوصلگیاش ، برای خستگیاش ، برای همه‌ی چیزایی که به اون ربط داشت .
حتی حرف زدن عادیشم هوش و حواسمو می‌برد ؛ یك جور بامزه‌ای بود .
وقتی عجله داشت یه چیزیو تعریف کنه ، وقتی هول هولکی حرف می‌زد و کلماتو پس و پیش می‌گفت و جمله‌هایی می‌ساخت که فقط خودم و خودش سر در می‌آوردیم ازشون ؛ وقتی که با ذوق و شوق اتفاقای روزمره‌ی روزگارشو جوری برام تعریف می‌کرد که حس می‌کردم خودم اونجا بودم ؛ خلاصه که عاشقش بودم !
یه وقتایی که خیلی خسته می‌شد و حالش خوب نبود ، یا وقتایی که از عالم و آدم دلگیر می‌شد ، می‌گفت من دیگه مُرده شدم ! و من می‌مُردم برای همین مُرده شدم گفتناش حتی . خوب یادمه هنوز هر بار از سر دیوونگی ازش می‌پرسیدم اگه یه روز من برم چی ؟ اگه نباشم‌ چی ؟
و اونم چشماش مثلاً از تعجب گرد می‌شد و بی اینکه مکث کنه می‌گفت : مُرده می‌شم خب !
و من اون موقعا باور داشتم که حقیقته ، که بی من نمی‌تونه و منم بی اون نمی‌تونم !
گذشت و یه روز رفت ، برای همیشه .
خیالی نیست ! نه من بی اون مُردم ، نه اون بی من زنده نموند . اما این روزا گاهی وقتا که یادش میفتم ، با چشمایی که بی اجازه ابری میشن ، زل میزنم به جای خالیش و میگم :
تو بی من خوبی اما من ؛
دارم کم کم مُرده میشم بی تو!

دلنوشته های یک دیوانه🗿🍷
دیدگاه ها (۰)

ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻤﯿﺮﻡ ﻫﯿﭻ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺍﻓﺘﺎﺩ…ﻧﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﺑﺨﺎﻃﺮﻡ ﺗﻌﻄﯿﻞ ﻣﯿﺸﻮ...

زیبایی تن سوزِ من؛کاسه فلزی لبریز از آب و یخ را به او دادم،ا...

یعنی به درجه ای نیگان فنا رو رسوندین که بار ها آرزو کردیم کا...

میدونی چیه؟ از پدر و مادرت ممنونم...برای اون شبی که نخوابیدن...

خاطرشو می‌خواستم،خیلی!دلم می‌رفت برای همه‌چیزش...برای دیوونه...

رمان انیمه ای هنوز نه چپتر ۱۴

نبرد جنستی !!!بلایی که سره مردم دنیا اوردن منو یاد اون شعری ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط