برادر سختگیر و وحشی من...
p50_f2
ا.ت از همه جا بیخبر، داشت بالاخره بعد از بیش از دو هفته لبخند بر لب میاورد.
چقدر که این خندهها برای هان ارزش داشت، نمیخواست تموم بشه میخواست تا سال ها ا.ت براش بخنده و اون با ذوق به چشمای دختر خیره بشه...
ویو فردا
یونگی ویو
لباسام رو پوشیدن و به مطب رفتم اما همه ذهنم پیش اتفاقی که داشت میافتاد بود
یونگی با باز شدن در به خودش امد و از بیمار خواست تا روبهروش بشینه
...
ا.ت ویو
نمیدونم چرا اما امروز کابوس ندیدم،گوشی جدیدمو برداشتم و بی هیچ فکری سایت شرکت رو باز کردم، از تهیونگ و فعالیتش یک ماهی بود که چیزی تو سایت نبود..دیگه این روزا باید یچی بشه
چیکو ویو
برای بار صد و یکم پیام رو خوندم بازم ریشه پیام رو ردیابی کردم ولی دوباره رسیدم به شماره خود رئیس..پیام واقعی بود، گفته بود "بدون هیچ وارثی و کسی که بهم نزدیک باشه البته بجز خواهرم اینا شرکت رو میسپارم بهت تا زمانی که ا.ت برای حقش باز سر برسه که تموم اون شرکت مال او بشه و یا اینا بیاد و شرکت رو به عهده بگیره....پس از شرکت خوب مراقبت کن چیکو نزار نبودم اونجا معلوم بشه"
اححح مهم نبود چند بار دیگه زنگ بزنم، رئیس کیم جواب نمیداد
جونگکوک ویو
با دستی که روی شونم نشست و صدام زد از هوای خواب در امدم، چشمامو باز کردم
کوک: بیدار شدی؟!حالت خوبه؟؟
هانا: تو...واقعا کل شب ازم مراقبت کردی؟
کوک: (خمیازه)البته و اینکه اون نامه رو خوندم
هانا: چرا خوندش!!؟
کوک: چون باید با لباس سیاه بالای سر جنازه و کنار خواهرم بشینم
هانا: ا.ت چی؟چه بلایی سر اون میاد؟
کوک: اح..باید با حقیقت رو به رو بشه
نفسای کوک تلخ شده بود، براش سنگین بود که تهیونگ مزده، انگار تا بدن سرشو نمیدید باور نمیکرد قرار نیست تا روز آخر زندگیش اونو دیگه نبینه
هانا: باید هرجور شده ا.ت رو پیدا کنیم و واقعیت رو بهش بگین
کوک: نه!
هانا: ها؟چی؟..نه؟چرا نه؟
کوک: چون اگر بدونه بخاطر هیچی رابطش خراب شده و عشقش خودکشی کرده میمیره
هانا: اما همینجوری هم نمیشه موند...اون توی دروغ داره غلت میخوره باید بدونه چه بلایی سرش امده(بلند)
کوک: اینجوری نمیفهمه از کی باید بدش بیاد...حداقل الان داره یه سپر دفاعی برای خودش درست میکنه(اروم)چون کسی رو داره که ازش متنفر باشه
هانا: ظالمانس،ظالمانسس..
کوک: زندگی..ظالمه
پسر بلند شد و قیل از رفتن گفت..
کوک: هانا ما راهی نداریم، باید ا.ت رو پیدا کنیم ، حق با توعه، اما واقعیت خیلی گرونه
هانا: بیا اول روی پیدا کردنش تمرکز کنیم
کوک: باشه، من صبحانه رو میچینم تو بیا
با بیرون رفتن کوک ،هانا سرشو گرفت و فشار داد و به زانو در امد
هانا چرا همش این چیزا سر من و اطرافیانم میاد؟چرا مامان بابا جدا شدن؟چرا اینجوری لب گور دست و پا میزنم؟چرا ...
ا.ت از همه جا بیخبر، داشت بالاخره بعد از بیش از دو هفته لبخند بر لب میاورد.
چقدر که این خندهها برای هان ارزش داشت، نمیخواست تموم بشه میخواست تا سال ها ا.ت براش بخنده و اون با ذوق به چشمای دختر خیره بشه...
ویو فردا
یونگی ویو
لباسام رو پوشیدن و به مطب رفتم اما همه ذهنم پیش اتفاقی که داشت میافتاد بود
یونگی با باز شدن در به خودش امد و از بیمار خواست تا روبهروش بشینه
...
ا.ت ویو
نمیدونم چرا اما امروز کابوس ندیدم،گوشی جدیدمو برداشتم و بی هیچ فکری سایت شرکت رو باز کردم، از تهیونگ و فعالیتش یک ماهی بود که چیزی تو سایت نبود..دیگه این روزا باید یچی بشه
چیکو ویو
برای بار صد و یکم پیام رو خوندم بازم ریشه پیام رو ردیابی کردم ولی دوباره رسیدم به شماره خود رئیس..پیام واقعی بود، گفته بود "بدون هیچ وارثی و کسی که بهم نزدیک باشه البته بجز خواهرم اینا شرکت رو میسپارم بهت تا زمانی که ا.ت برای حقش باز سر برسه که تموم اون شرکت مال او بشه و یا اینا بیاد و شرکت رو به عهده بگیره....پس از شرکت خوب مراقبت کن چیکو نزار نبودم اونجا معلوم بشه"
اححح مهم نبود چند بار دیگه زنگ بزنم، رئیس کیم جواب نمیداد
جونگکوک ویو
با دستی که روی شونم نشست و صدام زد از هوای خواب در امدم، چشمامو باز کردم
کوک: بیدار شدی؟!حالت خوبه؟؟
هانا: تو...واقعا کل شب ازم مراقبت کردی؟
کوک: (خمیازه)البته و اینکه اون نامه رو خوندم
هانا: چرا خوندش!!؟
کوک: چون باید با لباس سیاه بالای سر جنازه و کنار خواهرم بشینم
هانا: ا.ت چی؟چه بلایی سر اون میاد؟
کوک: اح..باید با حقیقت رو به رو بشه
نفسای کوک تلخ شده بود، براش سنگین بود که تهیونگ مزده، انگار تا بدن سرشو نمیدید باور نمیکرد قرار نیست تا روز آخر زندگیش اونو دیگه نبینه
هانا: باید هرجور شده ا.ت رو پیدا کنیم و واقعیت رو بهش بگین
کوک: نه!
هانا: ها؟چی؟..نه؟چرا نه؟
کوک: چون اگر بدونه بخاطر هیچی رابطش خراب شده و عشقش خودکشی کرده میمیره
هانا: اما همینجوری هم نمیشه موند...اون توی دروغ داره غلت میخوره باید بدونه چه بلایی سرش امده(بلند)
کوک: اینجوری نمیفهمه از کی باید بدش بیاد...حداقل الان داره یه سپر دفاعی برای خودش درست میکنه(اروم)چون کسی رو داره که ازش متنفر باشه
هانا: ظالمانس،ظالمانسس..
کوک: زندگی..ظالمه
پسر بلند شد و قیل از رفتن گفت..
کوک: هانا ما راهی نداریم، باید ا.ت رو پیدا کنیم ، حق با توعه، اما واقعیت خیلی گرونه
هانا: بیا اول روی پیدا کردنش تمرکز کنیم
کوک: باشه، من صبحانه رو میچینم تو بیا
با بیرون رفتن کوک ،هانا سرشو گرفت و فشار داد و به زانو در امد
هانا چرا همش این چیزا سر من و اطرافیانم میاد؟چرا مامان بابا جدا شدن؟چرا اینجوری لب گور دست و پا میزنم؟چرا ...
- ۴.۳k
- ۱۷ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط