رمان مرگ زندگی پارت
رمان مرگ زندگی پارت ¹¹¹
با بی خیالی روی صندلی نشستم ، پوزخنده مسخره و شاهانه ای زدم و دستور دادم:
ماندانا : میتونید شروع کنید...سریع!
همه آرایشگر ها هول شدند و این طرف و ان طرف میدویند
از داخل آینه سلطنتی نوا را دیدم که لبخند افتخار آمیزی به من میزد
ازش متنفرم!
تازه همه چیز برایم روشن شده بود.
سال ۱۱۹۶ ملکه ماندانا به دست عشقش...که نه عشق نه فهمید در اصل ان مردی که عاشقش بود برای انتقام تظاهر میکرد عاشقش است...کُشته شد!!!
هه احمق!
اسم مرد رویا هایش هم ویکتور،،،ماندانا و ویکتور؟!اسم های زیبایی هستند مخصوصا برای عاشق و معشوق ها!
اما معشوق ماندانا ، یعنی ویکتور اورا کشت
ولی من همچین اجازه ای نمیدهم...هیچ وقت!هیچ وقت عاشق شخصیت ویکتور نمیشوم ، من این اشتباه را انجام نمیدهم
تکرار نمیکنم...
و هرگز نقشی بر آن ندارم.
فقط میخواهن برگردم دنیای خودم
امیدوارم همانطور که میگفتند ویکتور زیبا باشد
به هرحال من که قرار نیست عاشق او شوم و خود را فدایش کنم!
تا هروقت که من را آماده میکنند فقط می اندیشم...آنقدر فکر میکنم که سرم از فکر کردن بیش از اندازه به درد می آید.
تقریبا تمام است.
فقط یک رژ مانده که بزنم
وقتی ارایشگری نزدیک میشود که برایم رژ بزند جلویش را میگییرم
ماندانا : میخوام خودم بزنم!
بدون هیچ اعتراضی رژ را به ددستم داد.
خب من شاهزاده هستم نباید اعتراضی هم بکند
وقتی رژ _به رنگ قرمز خونی_را جلوی لبم روبه روی آینه میبرم اول به چشمانم یک نگاه کوتاه میکنم ، مژه هایم خیلی بلندو سیاه شده
روی پلک هایم رنگ قرمز و مشکی زده شده...درسته خیلی قشنگ است اما،،،من شبیه خودم نیستم.
حسی در درونم میگوید که مهم نیست فقط برو از این دنیا برو بیرون
یک حس دیگر میگویید که آرایشت را پاک کن و تا میتوانی از اینجا فرار کن و دور شو.
"روح از هرچه درست شده باشد ، جنس روح من و او از یک جنس است"
با بی خیالی روی صندلی نشستم ، پوزخنده مسخره و شاهانه ای زدم و دستور دادم:
ماندانا : میتونید شروع کنید...سریع!
همه آرایشگر ها هول شدند و این طرف و ان طرف میدویند
از داخل آینه سلطنتی نوا را دیدم که لبخند افتخار آمیزی به من میزد
ازش متنفرم!
تازه همه چیز برایم روشن شده بود.
سال ۱۱۹۶ ملکه ماندانا به دست عشقش...که نه عشق نه فهمید در اصل ان مردی که عاشقش بود برای انتقام تظاهر میکرد عاشقش است...کُشته شد!!!
هه احمق!
اسم مرد رویا هایش هم ویکتور،،،ماندانا و ویکتور؟!اسم های زیبایی هستند مخصوصا برای عاشق و معشوق ها!
اما معشوق ماندانا ، یعنی ویکتور اورا کشت
ولی من همچین اجازه ای نمیدهم...هیچ وقت!هیچ وقت عاشق شخصیت ویکتور نمیشوم ، من این اشتباه را انجام نمیدهم
تکرار نمیکنم...
و هرگز نقشی بر آن ندارم.
فقط میخواهن برگردم دنیای خودم
امیدوارم همانطور که میگفتند ویکتور زیبا باشد
به هرحال من که قرار نیست عاشق او شوم و خود را فدایش کنم!
تا هروقت که من را آماده میکنند فقط می اندیشم...آنقدر فکر میکنم که سرم از فکر کردن بیش از اندازه به درد می آید.
تقریبا تمام است.
فقط یک رژ مانده که بزنم
وقتی ارایشگری نزدیک میشود که برایم رژ بزند جلویش را میگییرم
ماندانا : میخوام خودم بزنم!
بدون هیچ اعتراضی رژ را به ددستم داد.
خب من شاهزاده هستم نباید اعتراضی هم بکند
وقتی رژ _به رنگ قرمز خونی_را جلوی لبم روبه روی آینه میبرم اول به چشمانم یک نگاه کوتاه میکنم ، مژه هایم خیلی بلندو سیاه شده
روی پلک هایم رنگ قرمز و مشکی زده شده...درسته خیلی قشنگ است اما،،،من شبیه خودم نیستم.
حسی در درونم میگوید که مهم نیست فقط برو از این دنیا برو بیرون
یک حس دیگر میگویید که آرایشت را پاک کن و تا میتوانی از اینجا فرار کن و دور شو.
"روح از هرچه درست شده باشد ، جنس روح من و او از یک جنس است"
- ۴.۹k
- ۱۷ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط