من دیگر به تو فکر نمیکنم
حتی دیگر انتظارت را هم نمیکشم
اما نمیتوانم قلبم را به دیگری عادت دهم
فکر خیانتش در ذهنم نمیگجد که حرفهای که برای تو آماده کرده بودم رو به کسی جز تو بزنم
دیگر صدایت یادم نیست
موج موهایت
حس دستانت
اما چشمانت؟انها را هم یادم نیست؟
نمیدانم!
بعضی وقتا که ناگهان فکرت در ذهنم میپیچد ، چشمانت پشت پلکانم نقش میبندد
عمق نگاهت دردی بود که با خنده پنهانش میکردی
تورا دیگر ندارم
دیگر چشمانم به چشمانت نمیافتد
دستانمان باهم برخورد نمیکند
صدای قهقههامان در هم آمیخته نمیشود
با یاد هم شاداب نمیشویم
ما دیگر هم را نداریم
کاش میتوانستم یادت را فراموش کنم
خاطرات اندکی که باهم داشتیم رو از یاد ببرم و با قلبی خالی به زندگی ادامه دهم
تورا دیدم
اما آن کسی که در ذهنم بود
انگار هیچ وقت وجود نداشته
تو که بودی؟
از تو در ذهنم چه ساختم که اینگونه نابود شدم؟
میگویند عاشق کور میشود
من کور بودم
الان هم هستم
آنقدر عاشقت هستم که هر لحظه از زندگیم پیدایت شود با آغوشی باز میپذیرمت
آنقدر مست تو شدهام که مرگ هم نمیتواند مرا از فکر تو جدا کند
دیگر بهت فکر نمیکنم
اما هر لحظه که تو در ذهنم میآیی لبخندی میزنم که بویه دردش همه را خبر دار میکند
با من چه کردی؟
دیگر قرار نیست هم را ملاقات کنیم
با اینکه بین ما هیچ بود
اما در ذهن من تو آن کسی بودی که بی اختیار در دل یک رهگذر نور امیدی روشن کرد
من مجنونت بودم
دیوانت بودم
لاکن الان فقط یک عاشق خستهام که قلبش رو در سینه کسه دیگری جا گذاشتهام
نمیتوانم آن گونه که تورا میدیدم به کسی نگاه کنم
با من چه کردی؟
تو که بودی که من اینگونه مجنونت بودم؟
طوفان آرام اقیانوس چشمانت مرا در خود چگونه غرق کرد که دیگر نخواستم نجات پیدا کنم؟
تو دیگر که بودی؟
فهمیدهام، که من، مجنون کسی که در ذهنم ساخته بودم شدهام
وگرنه بین تو و دیگران فرقی احساس نمیشود
اما بین تو و آن کس در ذهنم زمین تا آسمان فرق است
تو آدم درستی بودی که به اشتباه به ایستگاه من آمد
حال راهیت میکنم تا بروی
لاکن بدان که در این ایستگاه کسی ایستاده که طلب آغوش تورا یکبار دیگر قبل از مرگش دارد
چشمانت بیشتر از نفس کشیدن یادم میماند
زمان های به خودم میام و میبینم چند ساعت است که با فکرت مشغول بودهام و نفس هایم به شماره افتاده
تو که بودی که نفس کشیدن را از یادم بردی؟
میگویند اعشاق هیچوقت به هم نمیرسن
تو هم به فکر کسی اینگونه هستی؟
تورا هم از خانهات جدا کردن؟
قرار است فکرت را با خاطراتمان در پوشهای در کنج ذهنم دفن کنم
تو زندگی را از من گرفتی
بگذار روحم دیگر با فکر تو به فکر رفتن نیوفتد
زیرا آن را هم عاشق کردی
آن هم میخواهد مرا رها کند و به سمت تو پرواز کند
تو که بودی؟
با من چه کردی؟
چگونه بعد از این بدون مخفیانه تماشا کردنت به زندگی تاریکم ادامه دهم؟
آنقدر به بودنت محتاجم که شب ها خوابت رهایم نمیکند
این ها چه حسی است؟
من همان قدر که دیوانهات هستم
دیگر انتظارت را ندارم
منتظرت نیستم
و نمیخواهمت
اما اگر بیآیی قبولت میکنم
تو که بودی که قلبم ، ذهنم و روحم را از آن خود کردی؟
تو که بودی ماهزاد؟
که بودی؟
حتی دیگر انتظارت را هم نمیکشم
اما نمیتوانم قلبم را به دیگری عادت دهم
فکر خیانتش در ذهنم نمیگجد که حرفهای که برای تو آماده کرده بودم رو به کسی جز تو بزنم
دیگر صدایت یادم نیست
موج موهایت
حس دستانت
اما چشمانت؟انها را هم یادم نیست؟
نمیدانم!
بعضی وقتا که ناگهان فکرت در ذهنم میپیچد ، چشمانت پشت پلکانم نقش میبندد
عمق نگاهت دردی بود که با خنده پنهانش میکردی
تورا دیگر ندارم
دیگر چشمانم به چشمانت نمیافتد
دستانمان باهم برخورد نمیکند
صدای قهقههامان در هم آمیخته نمیشود
با یاد هم شاداب نمیشویم
ما دیگر هم را نداریم
کاش میتوانستم یادت را فراموش کنم
خاطرات اندکی که باهم داشتیم رو از یاد ببرم و با قلبی خالی به زندگی ادامه دهم
تورا دیدم
اما آن کسی که در ذهنم بود
انگار هیچ وقت وجود نداشته
تو که بودی؟
از تو در ذهنم چه ساختم که اینگونه نابود شدم؟
میگویند عاشق کور میشود
من کور بودم
الان هم هستم
آنقدر عاشقت هستم که هر لحظه از زندگیم پیدایت شود با آغوشی باز میپذیرمت
آنقدر مست تو شدهام که مرگ هم نمیتواند مرا از فکر تو جدا کند
دیگر بهت فکر نمیکنم
اما هر لحظه که تو در ذهنم میآیی لبخندی میزنم که بویه دردش همه را خبر دار میکند
با من چه کردی؟
دیگر قرار نیست هم را ملاقات کنیم
با اینکه بین ما هیچ بود
اما در ذهن من تو آن کسی بودی که بی اختیار در دل یک رهگذر نور امیدی روشن کرد
من مجنونت بودم
دیوانت بودم
لاکن الان فقط یک عاشق خستهام که قلبش رو در سینه کسه دیگری جا گذاشتهام
نمیتوانم آن گونه که تورا میدیدم به کسی نگاه کنم
با من چه کردی؟
تو که بودی که من اینگونه مجنونت بودم؟
طوفان آرام اقیانوس چشمانت مرا در خود چگونه غرق کرد که دیگر نخواستم نجات پیدا کنم؟
تو دیگر که بودی؟
فهمیدهام، که من، مجنون کسی که در ذهنم ساخته بودم شدهام
وگرنه بین تو و دیگران فرقی احساس نمیشود
اما بین تو و آن کس در ذهنم زمین تا آسمان فرق است
تو آدم درستی بودی که به اشتباه به ایستگاه من آمد
حال راهیت میکنم تا بروی
لاکن بدان که در این ایستگاه کسی ایستاده که طلب آغوش تورا یکبار دیگر قبل از مرگش دارد
چشمانت بیشتر از نفس کشیدن یادم میماند
زمان های به خودم میام و میبینم چند ساعت است که با فکرت مشغول بودهام و نفس هایم به شماره افتاده
تو که بودی که نفس کشیدن را از یادم بردی؟
میگویند اعشاق هیچوقت به هم نمیرسن
تو هم به فکر کسی اینگونه هستی؟
تورا هم از خانهات جدا کردن؟
قرار است فکرت را با خاطراتمان در پوشهای در کنج ذهنم دفن کنم
تو زندگی را از من گرفتی
بگذار روحم دیگر با فکر تو به فکر رفتن نیوفتد
زیرا آن را هم عاشق کردی
آن هم میخواهد مرا رها کند و به سمت تو پرواز کند
تو که بودی؟
با من چه کردی؟
چگونه بعد از این بدون مخفیانه تماشا کردنت به زندگی تاریکم ادامه دهم؟
آنقدر به بودنت محتاجم که شب ها خوابت رهایم نمیکند
این ها چه حسی است؟
من همان قدر که دیوانهات هستم
دیگر انتظارت را ندارم
منتظرت نیستم
و نمیخواهمت
اما اگر بیآیی قبولت میکنم
تو که بودی که قلبم ، ذهنم و روحم را از آن خود کردی؟
تو که بودی ماهزاد؟
که بودی؟
- ۷.۲k
- ۰۹ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط