اولای سال که دیدمشون حس عجیبی بهم دست داد
اولای سال که دیدمشون حس عجیبی بهم دست داد
چند روز که گذشت.مارو بردن ی جایی از طرف مدرسه اونجا باهاشون نشستم
شدیم ی اکیپ سه نفره
خیلی خوشحال بودم فکر میکردم از تنهایی درومدم راستش اونا باهام خوب بودن همه چی خوب بود که یهو همه چی بینمون سرد شد اونا هر روز با کاراشون منو ایگنور میکردن...ولی خب چه فایده من که نمیتونم حرفام رو بهشون بگم چون جلوم وایمیسن و نمیزارن حرفام رو بزنم همیشه تو هر زنگی باهمن کنار همن
وقتی با یکی دیگه گرم میگیرم هزار تا حرف بهم میزنن بهشون میگم بریم بیرون هزار تا بهونه میارن نه سرده سرما میخوریم ولی بعدش میبینم خودشون دوتایی رفتن بیرون..من فکر میکردم اونا بهترین رفیقامن....اینو تعریف کردم که بگم یادتون باشه همکلاسی هاتون رفیقتون نیستم بلکه دشمنتونن...
چند روز که گذشت.مارو بردن ی جایی از طرف مدرسه اونجا باهاشون نشستم
شدیم ی اکیپ سه نفره
خیلی خوشحال بودم فکر میکردم از تنهایی درومدم راستش اونا باهام خوب بودن همه چی خوب بود که یهو همه چی بینمون سرد شد اونا هر روز با کاراشون منو ایگنور میکردن...ولی خب چه فایده من که نمیتونم حرفام رو بهشون بگم چون جلوم وایمیسن و نمیزارن حرفام رو بزنم همیشه تو هر زنگی باهمن کنار همن
وقتی با یکی دیگه گرم میگیرم هزار تا حرف بهم میزنن بهشون میگم بریم بیرون هزار تا بهونه میارن نه سرده سرما میخوریم ولی بعدش میبینم خودشون دوتایی رفتن بیرون..من فکر میکردم اونا بهترین رفیقامن....اینو تعریف کردم که بگم یادتون باشه همکلاسی هاتون رفیقتون نیستم بلکه دشمنتونن...
- ۱.۳k
- ۰۲ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط