حزن بیگانهای نشانی من انزوانشین را ز اهالی
حزن بیگانهای، نشانی من انزوانشین را زِ اهالی ملالهای مانا گرفته ست. علتاش را نمیدانم، و این غمِ نااشنا چنان در وجودم ریشه دوانده ست از فهمیدناش هم، تفره میروم.
گریزِ بیپایان و تفره رفتنهایم، نه تنها ناجی نبودند، بلکه دلیلی گشتند تا دست و پا زدنهایم بهرِ فرار ز این باتلاق بیانتها، به گرفتاریاش دچار گردم. به ان حد زِ ژرفایاش فرو رفتهام که، دیدگانِ امید ام بر رستن و سودنِ حس رهایی، خموش و مکدر گشته ست.
گر گام زِ این مرداب سیه به بیرون مینهادم، باز هم ان حسِ ملموس رهایی را از بطن وجودم درک مینمودم؟ اسیرِ این غم بودن، مرا زِ دور بودن احساس زندگی، به هراسی بند زده ست که توان شکست زنجیرهای این ترس را، در خویش نمیبینم.
پیچك به پیچك این حزن بیجا، وجودم را در اغوش منفور خویش جای داده ست و بیش از پیش، در این فشردگی خود را گم میکنم. هی گم میشوم و در این فکر میافتم که روح پر از تمنای حیات خویش را، در کجا باید بیابم؟ با جان فرسوده و مکدر گشتهای که باز ایستاده ست، کجا را میتوان گام نهاد که اغازگر اش باشم و در میان راههای طویل، متوقف نشوم؟
گریزِ بیپایان و تفره رفتنهایم، نه تنها ناجی نبودند، بلکه دلیلی گشتند تا دست و پا زدنهایم بهرِ فرار ز این باتلاق بیانتها، به گرفتاریاش دچار گردم. به ان حد زِ ژرفایاش فرو رفتهام که، دیدگانِ امید ام بر رستن و سودنِ حس رهایی، خموش و مکدر گشته ست.
گر گام زِ این مرداب سیه به بیرون مینهادم، باز هم ان حسِ ملموس رهایی را از بطن وجودم درک مینمودم؟ اسیرِ این غم بودن، مرا زِ دور بودن احساس زندگی، به هراسی بند زده ست که توان شکست زنجیرهای این ترس را، در خویش نمیبینم.
پیچك به پیچك این حزن بیجا، وجودم را در اغوش منفور خویش جای داده ست و بیش از پیش، در این فشردگی خود را گم میکنم. هی گم میشوم و در این فکر میافتم که روح پر از تمنای حیات خویش را، در کجا باید بیابم؟ با جان فرسوده و مکدر گشتهای که باز ایستاده ست، کجا را میتوان گام نهاد که اغازگر اش باشم و در میان راههای طویل، متوقف نشوم؟
- ۲.۴k
- ۰۶ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط