برای تو مینویسم...

آمدی عاشق کنی قلب مرا خیر سرم در دلم جا وا کنی باشی تمام باورم

ادعا کردی که فرهادی و من شیرین تو

گفته بودی هر چه غم داری به جانم میخرم

من نمیدانم چه شد یکباره در جان و دلت
چشم خود را بستی و آسوده رفتی از برم

کل دنیای مرا آتش زدی با دست خود بعد از آوار غمت انگار فردی دیگرم

عهد بستی حال و احوال مرا خوش میکنی
قبل از عشقت حال من بد بود ، حالا بدترم

با تمام مرد بودن رفته ای اما بدان مثل مردی پای تو ماندم اگرچه دخترم...
دیدگاه ها (۵)

برای تو مینویسم...

برای تو مینویسم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط