وقتی پسر قلدر مدرسه مدام اذیتت میکنه...
PART TWENTY EIGHT
ا.ت: بیدارید شما؟
=من بیدارم کوک هم چند دقیقه ای هست بلند شده
ا.ت: خوبه....کوک رو بفرست واحد ما من میام اونجا
=باشه
قطع کرد
دوست داشتم بگم یونا هم بیاد اما اول رفیق صمیمی رو ببینم
تهیونگ ویو
بیدار شدم و دست و صورتمو شستم ا.ت کنارم نبود پس بیداره رفتم توی اشپزخونه خونه و کوک رو دیدم که داره صبحانه میخوره
ته: ا.ت کجاس
کوک: کنار سول(دهن پر)
سری تکون دادمو لقمه کوک رو از دستش قاپیدم ولی بچه عادت کرده بود هیچی نگفت...خیلی خوشمزه بود!...با اینکه یه صبحانه عادی بود
ته: احح کوک دوست دخترم میشی؟
کوک: باز برا چی(یه لقمه کرد تو دهنش)
ته: صبحانهات خیلی خوشمزس
کوک: اهوم خیلی خدایی ولی من اینا رو درست نکردم ا.ت درست کرده
ته: چینچا؟
کوک: هوم...دستش درد نکنه....راستی تهیونگ کجا میخوای بریم؟
ته: هوممم یه نگاهی به پیج ا.ت کردم فهمیدم عاشق دریاست و اینا ولی دیگه از یجا به بعد درموردش پست نذاشته...میخوام همونجا ازش درخواست ازدواج کنم کنم
با جمله آخرم نون پرید تو گلوی کوک و شروع کرد سرفه کردن با خنده زدم پشتش
ته: اروم بخور بچه
کوک: داستان ازدواج چیه
ته: من خاستگارشم یادت که نرفته...الانم دوست دارم بیارمش تو زندگیم
کوک: من نگرانم
ته: چرا؟
کوک: نمیدونم تو کله شقی اون لجبازه و کلی دعوا میکنید....اصلا میتونید دو دقیقه کنار هم هین آدم بمونید که بخوای تا آخر عمرت پیشش باشی
ته: یاااااا دو چینچا...یا نا ام موقو(هی تو واقعا(واقعاکه)...من نمیخورم)
کوک: چقدرم بهش بر میخوره(اروم)
.....
یونا: چگی
جیمین: ها
یونا: دیشب یونگی پیام داده بود...نوشته بود که به ا.ت خوش میگذره یا نه
جیمین:...خ..ب
یونا: من...نوشتم براش که حالت خوبه اما هنوز جوابی نیومده رو گوشیت از صبحی
جیمین: یونا فک کنم باید با ا.ت حرف بزنیم...شمارشو بگیر
یونا گوشیشو برداشت و به ا.ت زنگ زد
ا.ت: اُ وِ(هوم چیه)
یونا: ا.ت فک کنم بلید با هم حرف بزنیم
ا.ت: هوم؟
..
ا.ت: پس شما میترسید یه بلایی سرش امده باشه
جیمین: اره...بهش زنگ بزن باهاش حرف بزن
ا.ت: جواب منو نمیده(زد رو میز و به صندلی تکیه داد)
جیمین: منم
یونا گوشیشو جلو اورد
یونا: با گوشی من زنگ بزنید
...
-الو
جیمین و ا.ت: یونگی خوبی؟
-ا.ت؟جیمین؟چیشده
ا.ت: تو چرا گوشیتو برنمیداری ذلیل مرده؟میدونی سکته زدم از دستت؟مگه کتکت زدم که با من حرف نمیزنی
-ترجیح میدادم باهات حرف نزنم
ا.ت: یا دو چینچا(واقعاکه)
جیمین: داداش خوبی؟
-شما هم که خبر دارید ا.ت چیکار کرده پس چرا میپرسید
ا.ت: یونگی....ما قبل از اینکه عاشق باشیم رفیق همیم...بهم راستشو لگد میتونی تحمل کنی؟
یونگی: به کسی که دیشب کنارش نشسته بود و به پیشبند گردنش نگاه کرد
-شاید...شایدم نه
جیمین به ا.ت نگاه کرد و خیلی اروم پرسید
جیمین: چرا شاید؟
-خب...فع....
30❤️🌚
ا.ت: بیدارید شما؟
=من بیدارم کوک هم چند دقیقه ای هست بلند شده
ا.ت: خوبه....کوک رو بفرست واحد ما من میام اونجا
=باشه
قطع کرد
دوست داشتم بگم یونا هم بیاد اما اول رفیق صمیمی رو ببینم
تهیونگ ویو
بیدار شدم و دست و صورتمو شستم ا.ت کنارم نبود پس بیداره رفتم توی اشپزخونه خونه و کوک رو دیدم که داره صبحانه میخوره
ته: ا.ت کجاس
کوک: کنار سول(دهن پر)
سری تکون دادمو لقمه کوک رو از دستش قاپیدم ولی بچه عادت کرده بود هیچی نگفت...خیلی خوشمزه بود!...با اینکه یه صبحانه عادی بود
ته: احح کوک دوست دخترم میشی؟
کوک: باز برا چی(یه لقمه کرد تو دهنش)
ته: صبحانهات خیلی خوشمزس
کوک: اهوم خیلی خدایی ولی من اینا رو درست نکردم ا.ت درست کرده
ته: چینچا؟
کوک: هوم...دستش درد نکنه....راستی تهیونگ کجا میخوای بریم؟
ته: هوممم یه نگاهی به پیج ا.ت کردم فهمیدم عاشق دریاست و اینا ولی دیگه از یجا به بعد درموردش پست نذاشته...میخوام همونجا ازش درخواست ازدواج کنم کنم
با جمله آخرم نون پرید تو گلوی کوک و شروع کرد سرفه کردن با خنده زدم پشتش
ته: اروم بخور بچه
کوک: داستان ازدواج چیه
ته: من خاستگارشم یادت که نرفته...الانم دوست دارم بیارمش تو زندگیم
کوک: من نگرانم
ته: چرا؟
کوک: نمیدونم تو کله شقی اون لجبازه و کلی دعوا میکنید....اصلا میتونید دو دقیقه کنار هم هین آدم بمونید که بخوای تا آخر عمرت پیشش باشی
ته: یاااااا دو چینچا...یا نا ام موقو(هی تو واقعا(واقعاکه)...من نمیخورم)
کوک: چقدرم بهش بر میخوره(اروم)
.....
یونا: چگی
جیمین: ها
یونا: دیشب یونگی پیام داده بود...نوشته بود که به ا.ت خوش میگذره یا نه
جیمین:...خ..ب
یونا: من...نوشتم براش که حالت خوبه اما هنوز جوابی نیومده رو گوشیت از صبحی
جیمین: یونا فک کنم باید با ا.ت حرف بزنیم...شمارشو بگیر
یونا گوشیشو برداشت و به ا.ت زنگ زد
ا.ت: اُ وِ(هوم چیه)
یونا: ا.ت فک کنم بلید با هم حرف بزنیم
ا.ت: هوم؟
..
ا.ت: پس شما میترسید یه بلایی سرش امده باشه
جیمین: اره...بهش زنگ بزن باهاش حرف بزن
ا.ت: جواب منو نمیده(زد رو میز و به صندلی تکیه داد)
جیمین: منم
یونا گوشیشو جلو اورد
یونا: با گوشی من زنگ بزنید
...
-الو
جیمین و ا.ت: یونگی خوبی؟
-ا.ت؟جیمین؟چیشده
ا.ت: تو چرا گوشیتو برنمیداری ذلیل مرده؟میدونی سکته زدم از دستت؟مگه کتکت زدم که با من حرف نمیزنی
-ترجیح میدادم باهات حرف نزنم
ا.ت: یا دو چینچا(واقعاکه)
جیمین: داداش خوبی؟
-شما هم که خبر دارید ا.ت چیکار کرده پس چرا میپرسید
ا.ت: یونگی....ما قبل از اینکه عاشق باشیم رفیق همیم...بهم راستشو لگد میتونی تحمل کنی؟
یونگی: به کسی که دیشب کنارش نشسته بود و به پیشبند گردنش نگاه کرد
-شاید...شایدم نه
جیمین به ا.ت نگاه کرد و خیلی اروم پرسید
جیمین: چرا شاید؟
-خب...فع....
30❤️🌚
- ۱۷.۷k
- ۰۲ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط