خیلی راه رفته بودیم اما حرفی نزده بودیم باهم.
دیده بود حالم خوب نیست، هیچی نمیگفت!
یهو گفت من دلم قهوه میخواد، بریم یه کافه بشینیم هم خستگی در کنیم هم قهوه بخوریم؟
گفتم بریم
همون دور و بر یه کافه پیدا کردیم و رفتیم نشستیم
کافه‌چی پر‌سید چی میل دارید؟
گفت دوتا اسپرسو بیارید
گفتم میدونی که من قهوه دوست ندارم، بذا من ی چیز دیگه سفارش بدم
گفت اگه به من باشه، آخرش تو رو قهوه‌خور می‌کنم!
الانم اسپرسو رو سفارش میدیم، نخواستی چیز دیگه‌ای می‌خوری ولی الان بخاطر من قهوه بخور.
گفتم باشه!
قهوه‌ها رو آورد. شکلات کنار قهوه رو باز کرد و داد بمن!
گفت: توی قدم زدن‌ نشد چیزی بگم و ازت بپرسم
حالا میگی بهم چی اذیتت می‌کنه؟
این اذیتم می‌کنه وقتی می‌بینم من هستم باهات غصه بخورم و تو همه‌چیو می‌ریزی تو خودت!
نمیخوای چیزی نگی، نگو ولی حق نداری تنهایی غصه بخوری.
گفتم تو که میدونی چمه ، همیشه هم میپرسی!
میگفت میدونم چته ولی اینکه هیچی نمیگی، اصلا برات خوب نیست
حرف بزن، گاهی لازمه برات
درسته کاری نمیتونم بکنم، ولی می‌تونم بشنوم که
و من دوباره شروع کردم به حرف زدن
قهوه‌ای که قرار بود ۵ دقیقه، خوردنش طول بکشه؛ یک ساعت و نیم طول کشید
و من شیرین‌ترین قهوه‌ی زندگیم رو خوردم با چاشنی فهمیده شدن!
قهوه‌ای که دیگه تکرار نشد و من موندم و حسرت همیشگی اون آدم و اون فهمیده شدن و اون قهوه ...


#یاس_خوبیها

#ستینم

ویرانه.دل
دیدگاه ها (۱۷)

ولی.تو برای من قشنگ.ترین خلقت خداییتو تمامِ ذوقِ.چشامیتو آغا...

حسودی در این حد 🤣🤣

تقدیم به یک یکتون😂

😁بلند صلوات بفرست

blackpinkfictions پارت ۲۱

خب خب بریم ادامه

وسط یه بازار شلوغ خیلی اتفاقی چشمامون بهم قفل شد... پلک نزد،...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط