شب
p²
هوای بارونی
درختانی که توی گوشه و کنار حیاط داشتن خیس میشدن
و کنار همون پنجره بزرگ نشسته بود
پاهاشو بغل کرده بود و دستاشو قفل کرده بود و انگشت شصتش رو از روی بلوزش به اون دست بند میکشید
با باز شدن در خوابگاه و صدای خدمه به سمت در برگشتم
خ. برای نهار بیاید به سالن غذا
یکی یکی دخترای داخل اتاق بیرون رفتن
دستش رو روی کنارهی آهنی پنجره گذاشت و پاهاشو پایین آورد و انگشت پاهاش رو روی سنگ های سرد زمین گذاشت و کفش های کهنه اش رو پاش کرد و دستش رو از کنار پنجره کشید و سمت در رفت
و به سالن غذا رسید
بخش های جدایی داشت اون سالن
کوچیک تر ها از ات
بزرگ تر ها از ات و
هم سن های ات که باید ات پیش اونا مینشست و غذاش رو میخورد
ات ظرفش رو برداشت و توی صف غذا رفت و منتظر موند نوبتش بشه
نوبتش رسید
سوپی که جای آب بود
برنجی که سرد شده بود
دیگر چیزایی که اصلا طعمی نداشتن که بهشون بگی غذا
ات از صف کنار رفت و کنار دخترای همسن خودش نشست و بی سروصدا شروع کرد به غذا خوردن
د. چرا ساکتی با ما حرف بزن
ات بهش نگاه کرد
ات. چی بگم ؟!
د. تو معمولا ساکتی و با هیچ کس حرف نمیزنی
ات.خب ...
د. چند ساله اینجایی
ات. ۱۵ ساله
د. چند سالته
ات. ۱۵
د. تو از همون اولش اینجا بودی
ات. اره
د. چرا
د. مامان بابات !
ات. مامانم موقع به دنیا اومدن من مرده و بابام با شنیدن این خبر سکته قلبی کرده و از دست رفته
د. مامان بزرگت و اینا
ات. نمیدونم
فک کنم نیستن
د. آها
اون دختر به جلوش برگشت و به غذا خوردن ادامه داد
ولی ات قاشقش رو داخل ظرف غذای سوپش گذاشت و به غذا خیره شد
تو دلش با خودش حرف میزد
ات دیگه باید از اینجا برم کافیه دیگه
ولی کجا
نه جایی دارم نه پولی نه کسی
از وقتی چشممو باز کردم توی این یتیم خونه بودم
سه سال دیگه منو اینجا ول میکنه اون موقع چی
اون موقع من میخوام چیکار کنم
الان که این غذا و اینجا رو دوس ندارم هم از دست میدم و چیزی تو دستام نمیمونه
د. ات
دستش رو جلوی صورت ات تکون میداد
د. هعی ات
ات. بله
د. غذات سرد شد
ات. باشه
ات شروع کردن به خوردن غذاش
و بعد این که تموم شد پاشد و به سمت در حیاط رفت
در چوبی رو باز کرد و به بیرون نگاه کرد بارون بند اومده بود و ات پاشو از در بیرون گذاشت و چند قدمی جلو رفت و به حیاط و به آسمون نگا میکرد
هوای بارونی
درختانی که توی گوشه و کنار حیاط داشتن خیس میشدن
و کنار همون پنجره بزرگ نشسته بود
پاهاشو بغل کرده بود و دستاشو قفل کرده بود و انگشت شصتش رو از روی بلوزش به اون دست بند میکشید
با باز شدن در خوابگاه و صدای خدمه به سمت در برگشتم
خ. برای نهار بیاید به سالن غذا
یکی یکی دخترای داخل اتاق بیرون رفتن
دستش رو روی کنارهی آهنی پنجره گذاشت و پاهاشو پایین آورد و انگشت پاهاش رو روی سنگ های سرد زمین گذاشت و کفش های کهنه اش رو پاش کرد و دستش رو از کنار پنجره کشید و سمت در رفت
و به سالن غذا رسید
بخش های جدایی داشت اون سالن
کوچیک تر ها از ات
بزرگ تر ها از ات و
هم سن های ات که باید ات پیش اونا مینشست و غذاش رو میخورد
ات ظرفش رو برداشت و توی صف غذا رفت و منتظر موند نوبتش بشه
نوبتش رسید
سوپی که جای آب بود
برنجی که سرد شده بود
دیگر چیزایی که اصلا طعمی نداشتن که بهشون بگی غذا
ات از صف کنار رفت و کنار دخترای همسن خودش نشست و بی سروصدا شروع کرد به غذا خوردن
د. چرا ساکتی با ما حرف بزن
ات بهش نگاه کرد
ات. چی بگم ؟!
د. تو معمولا ساکتی و با هیچ کس حرف نمیزنی
ات.خب ...
د. چند ساله اینجایی
ات. ۱۵ ساله
د. چند سالته
ات. ۱۵
د. تو از همون اولش اینجا بودی
ات. اره
د. چرا
د. مامان بابات !
ات. مامانم موقع به دنیا اومدن من مرده و بابام با شنیدن این خبر سکته قلبی کرده و از دست رفته
د. مامان بزرگت و اینا
ات. نمیدونم
فک کنم نیستن
د. آها
اون دختر به جلوش برگشت و به غذا خوردن ادامه داد
ولی ات قاشقش رو داخل ظرف غذای سوپش گذاشت و به غذا خیره شد
تو دلش با خودش حرف میزد
ات دیگه باید از اینجا برم کافیه دیگه
ولی کجا
نه جایی دارم نه پولی نه کسی
از وقتی چشممو باز کردم توی این یتیم خونه بودم
سه سال دیگه منو اینجا ول میکنه اون موقع چی
اون موقع من میخوام چیکار کنم
الان که این غذا و اینجا رو دوس ندارم هم از دست میدم و چیزی تو دستام نمیمونه
د. ات
دستش رو جلوی صورت ات تکون میداد
د. هعی ات
ات. بله
د. غذات سرد شد
ات. باشه
ات شروع کردن به خوردن غذاش
و بعد این که تموم شد پاشد و به سمت در حیاط رفت
در چوبی رو باز کرد و به بیرون نگاه کرد بارون بند اومده بود و ات پاشو از در بیرون گذاشت و چند قدمی جلو رفت و به حیاط و به آسمون نگا میکرد
- ۱.۷k
- ۰۹ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط