تنهایی، فقط نبودن تو نیستــ.
تنهایی یعنی حرفـ هایی که هیچوقتــ گفته نشد،
لمسهایی که در میان هوا معلق ماندند، اشکـ هایی که پشتـ پلکـ ها خشکـ شدند.
یعنی تمامـ راههایی که میشد با همـ رفتــ،
اما هیچوقتــ قدمی در آنها برداشته نشد.
گاهی فکر میکنمـ اگر میتوانستمـ زمان را مثل یکـ نوار قدیمی عقبـ ببرمـ، لحظهای را پیدا میکردمـ که در آن هنوز فرصتـ داشتمـ، که هنوز میتوانستمـ کاری کنمـ، چیزی بگویمـ، نگاهی بیندازمـ که شاید، فقط شاید، سرنوشتـ را تغییر دهد.
اما زمان، تنها به یکـ مسیر وفادار استــ: رفتن، بیرحمانه، بیتوقفـ، بیاعتنا به تمامـ حسرتـ هایی که پشتـ سرش جا میگذاریمـ.
اما بعضی شبـ ها، وهمی عجیبـ در تاریکی جان میگیرد.
انگار سایهای از تو در گوشهی اتاق ایستاده،
آرامـ و بیصدا. قلبمـ تندتر میزند،
نفسمـ حبس میشود، و برای لحظهای، فقط لحظهای، جرأتـ میکنمـ سرمـ را بلند کنمـ، اما چیزی جز دیوار سرد روبهرویمـ نیستــ.
شاید این ذهن من استـ که بازی میکند، شاید این تویی که هنوز در گوشهای از این دنیا سرگردانی. اما هرچه که باشد، حقیقتـ تلختر از آن استـ که با خیالاتـ تسکین پیدا کند.
گاهی با خودمـ فکر میکنمـ نبودن چطور میتواند اینقدر سنگین باشد؟
چطور یکـ جای خالی میتواند این همه فضا را پر کند؟ انگار نبودنتـ شبیه باری نامرئی استـ که روی شانههایمـ افتاده، بیآنکه دیده شود، بیآنکه حتی بشود آن را زمین گذاشتـ. هرچقدر جلوتر میرومـ، سنگینتر میشود، عمیقتر، بیرحمـ تر. بعضی غصهها انگار قرار نیستـ هیچوقتـ سبکـ شوند.
و حالا، در امتداد این سکوتـ، صدای باران را میشنومـ که آرامـ به شیشه میخورد. انگار که شبـ همـ دلش گرفته باشد. شاید اگر در را باز کنمـ، باد خاطراتتـ را با خودش بیاورد، شاید عطر لحظههایی که با تو داشتمـ، در این هوای نمناکـ حل شود و برای ثانیهای کوتاه، این خانه دیگر اینقدر خالی نباشد.
پس فقط سرمـ را پایین میاندازمـ،
به چکههای باران گوش میدهمـ
و میگذارمـ زمان، بیوقفه، مرا از هر چه بود و نیستـ،
دورتر کند....🦋🦋
یاخچدی کی بیلیسن نقدر تهلخ و سنون حسرتون دارا چکیر قلبیمی.
بلکه بیلمیدون.
عیبی یوخ بلکده گناهم وار،اجریمدی جرک چکم.
تنهایی یعنی حرفـ هایی که هیچوقتــ گفته نشد،
لمسهایی که در میان هوا معلق ماندند، اشکـ هایی که پشتـ پلکـ ها خشکـ شدند.
یعنی تمامـ راههایی که میشد با همـ رفتــ،
اما هیچوقتــ قدمی در آنها برداشته نشد.
گاهی فکر میکنمـ اگر میتوانستمـ زمان را مثل یکـ نوار قدیمی عقبـ ببرمـ، لحظهای را پیدا میکردمـ که در آن هنوز فرصتـ داشتمـ، که هنوز میتوانستمـ کاری کنمـ، چیزی بگویمـ، نگاهی بیندازمـ که شاید، فقط شاید، سرنوشتـ را تغییر دهد.
اما زمان، تنها به یکـ مسیر وفادار استــ: رفتن، بیرحمانه، بیتوقفـ، بیاعتنا به تمامـ حسرتـ هایی که پشتـ سرش جا میگذاریمـ.
اما بعضی شبـ ها، وهمی عجیبـ در تاریکی جان میگیرد.
انگار سایهای از تو در گوشهی اتاق ایستاده،
آرامـ و بیصدا. قلبمـ تندتر میزند،
نفسمـ حبس میشود، و برای لحظهای، فقط لحظهای، جرأتـ میکنمـ سرمـ را بلند کنمـ، اما چیزی جز دیوار سرد روبهرویمـ نیستــ.
شاید این ذهن من استـ که بازی میکند، شاید این تویی که هنوز در گوشهای از این دنیا سرگردانی. اما هرچه که باشد، حقیقتـ تلختر از آن استـ که با خیالاتـ تسکین پیدا کند.
گاهی با خودمـ فکر میکنمـ نبودن چطور میتواند اینقدر سنگین باشد؟
چطور یکـ جای خالی میتواند این همه فضا را پر کند؟ انگار نبودنتـ شبیه باری نامرئی استـ که روی شانههایمـ افتاده، بیآنکه دیده شود، بیآنکه حتی بشود آن را زمین گذاشتـ. هرچقدر جلوتر میرومـ، سنگینتر میشود، عمیقتر، بیرحمـ تر. بعضی غصهها انگار قرار نیستـ هیچوقتـ سبکـ شوند.
و حالا، در امتداد این سکوتـ، صدای باران را میشنومـ که آرامـ به شیشه میخورد. انگار که شبـ همـ دلش گرفته باشد. شاید اگر در را باز کنمـ، باد خاطراتتـ را با خودش بیاورد، شاید عطر لحظههایی که با تو داشتمـ، در این هوای نمناکـ حل شود و برای ثانیهای کوتاه، این خانه دیگر اینقدر خالی نباشد.
پس فقط سرمـ را پایین میاندازمـ،
به چکههای باران گوش میدهمـ
و میگذارمـ زمان، بیوقفه، مرا از هر چه بود و نیستـ،
دورتر کند....🦋🦋
یاخچدی کی بیلیسن نقدر تهلخ و سنون حسرتون دارا چکیر قلبیمی.
بلکه بیلمیدون.
عیبی یوخ بلکده گناهم وار،اجریمدی جرک چکم.
- ۱.۳k
- ۲۳ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط