پشت چراغ قرمز ایستاده‌ایم، می‌پرسد #رای می دهی؟ می‌گویم: من رای می‌گیرم.
می‌ایستم مقابل آدم‌ها و می‌پرسم: رای‌تان درباره‌ی زندگی چیست؟ آدم باید لزوما زیست کند یا شرافتمندانه زیست کند؟
من رای می‌گیرم برای زنی که در نهایت استیصال، از آوارگی‌اش حرف می‌زد، از این‌که صاحبخانه اثاثیه‌اش را بیرون گذاشته و حالا نه تحصیلات بالا و نه شرافت چندین ساله او را از تیررس نگاه‌های هرزه و کنایه‌ها ایمن نمی‌کند. که وطن یعنی هیچ زنی بی‌پناه نباشد. وطن یعنی هیچ مردی و هیچ انسانی برای یک لقمه نان، هزارلقمه تحقیر نشنود و برای یک جرعه خوشبختی، هزار بار احساس ترس و حقارت نداشته‌باشد. که هرکس به قدر تلاشش از رفاه سهم داشته‌باشد، نه به قدر سیاست و توانش در لگدمال کردن حق آدم‌ها.
من رای می‌گیرم برای آزادی، که آزادی را در چه تعریف می‌کنید؟ در اندام برهنه و گیسوانی رها؟ ذهن شما دنبال مفهومی فراتر از این‌ها نمی‌گردد؟ مرزی نسبی میان عقل و اندیشه‌ و غرایز آدمی که یارای به تصویر کشیدن آزادی حقیقی را داشته‌باشد نمی‌شناسید؟ که در آن اندیشه از سوال هراسی نداشته‌باشد و برای آدمی، هویتی انسانی و مستقل متصور باشد.
من رای می‌گیرم برای زمین، که تکه تکه‌اش کرده‌اند و به واسطه‌ی هر تکه، منزلت و جان آدمی را به بازی می‌گیرند، که جنگ‌ قدرت‌ها به باریک‌ترین لایه‌های حیات انسان نفوذ کرده و خواب و امنیت و سلامت روان را از آنان ربوده.
که چرا هیچ چیز سر جای خودش نیست، که چرا هیچ‌کس سر جای خودش نیست؟
می‌پرسد رای می‌دهی؟! دخترکی با صورتی غمگین و چشمانی معصوم به شیشه می‌کوبد و چند شاخه نرگس به سمتم می‌گیرد. شیشه را می‌دهم پایین و می‌پرسم چند؟ مردی از راه می‌رسد، دستان دخترک را می‌گیرد و او را به اجبار در پی خودش می‌کشد، سراسیمه از ماشین خارج می‌شوم و به دنبالش می‌دوم و فریاد می‌کشم. پایم به جدول می‌گیرد و به زمین می‌افتم، سرم را بلند می‌کنم، ماشینی در سمت مخالف خیابان او را سوار کرده و پیش از آنی که من بلند شوم، او را با خودش می‌برد. کنارم زنی ایستاده و می‌پرسد با او نسبتی داشتی؟ تمام بدنم نبض دارد، دستانم را به زمین می‌گیرم و می‌ایستم.
با او نسبتی داشتم؟!
می‌گوید شاید پدرش بود و من فکر می‌کنم کدام پدری با ماشین چندصد میلیونی دخترش را به چهار راه می‌فرستد؟
می‌پرسد رای می‌دهی؟
و من باقلبی لبریز رنج و دستانی لرزان از خشم به این فکر می‌کنم که دخترک الآن کجاست؟ که کاش زودتر می‌رفتم پایین و محکم بغلش می‌کردم.
زبانم بند آمده از خشم و جانم سست شده از اندوه.
می‌پرسد رای می‌دهی؟
می‌زنم زیر گریه...
دیدگاه ها (۱)

من اشتیاق دارم به زندگی، به دوست داشتن‌های عمیق، به دیوانگی‌...

شاید روزے بے خبر دیگر پست نگذارم... دلم مےخواهد ترانہ‌ے...

تو را آنگونه مى خواهم كه باغى باغبانش راشبيه مادر پيرى كه مى...

بی وفایی

چند پارتی(جونگ کوک/ات)part3

رمـان زخم عشـق توپارت پنـجم🫐✨︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵...

بسم الله الرحمن الرحیمجادو و جادوگر : لَا يُفْلِحُ السَّاحِر...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط