دلم ای مرگ مجال نفسی تازه ندارد

دلم ای مرگ مجال نفسی تازه ندارد
بی‌قرار توام آن‌قدر که اندازه ندارد
جانم آمد به لب اما نشد از تن به در آید
آه از این قلعه‌ی متروک که دروازه ندارد!
دل و دین چون ورقی باخته در باد هوایم
این سرانجام کتابی‌ست که شیرازه ندارد
کوس رسوایی خلق دو جهان بر سر بامش
پیش طشتی که من انداختم آواز ندارد
سرخوش آن تشنه که از دست اجل جام بگیرد
که فقط مستی مرگ است که خمیازه ندارد

#ܭُنج‌‌ِخیـاܠ
دیدگاه ها (۵)

چه باشد پیشه عاشق بجز دیوانگی کردن🦋چه باشد ناز معشوقان بجز ب...

ای که در خلوت من بوی تو پیچیده هنوزیاد شیرین تو تا مرگ هم‌آغ...

خیال در هَمه عالم برفت و باز آمدکه از حضور تو خوش‌تر ندید جا...

ما قوت پرواز نداریم، وگرنهعمری‌ست که صیاد شکسته‌ست قفس را#ܭُ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط