«من وقتی جلو او بودم، مثل مجسمه خشک می‌شدم... فکر می‌کردم همه چیزم را می‌داند. نگاهش مثل نور چراغی که از روزنه‌ای به اتاق تاریکی بیفتد، روی دل من می‌افتاد...❤️🌱

📚#چشم_هایش
✍️🏻#بزرگ_علوی

#کتاب #کتابخوانی #رمان
#book_life
دیدگاه ها (۲)

بله دستهات را شاید، موهات را هم یادم مانده،می‌بافتی و هر دو ...

شیرینی زندگانی بیش از یک باربه کام آدم نمی‌نشیند،اما تلخی‌ها...

این واقعیت حیرت انگیز و تفکر برانگیزی است که انسان ها برای ه...

هر قدر، انسان شریف تر و نجیب تر و حساستر باشد از جنایت دیگرا...

#𝐖𝐡𝐲_𝐡𝐢𝐦𝐏𝐚𝐫𝐭:𝟑𝟐کوک:تا وقتی که من نگم از جات نباید بلند بشی.آ...

love Between the Tides¹⁸ ا/ت خیلی احساس ترس تو خونه ی تهیونگ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط