تهدید هایه...🤌🏻🤌🏻🤌🏻😂
#رمان_مافیایی
"ندا"
اروم چشمام و باز کردم که نور خورد به چشمام...
به زووووور نشستم که دیدم داخل هواپیمام!!!
به دور اطرافم نگاه کردم دیدم همه خوابن...
سوفیا روی صندلی بغلیم خوابیده بود و ارون و گراهام هم اون سمت روی صندلی های خودشون کن کنار هم بود خوابشون برده...
یه دختر مو نارنجی هم روبه روشون خوابیده بود...
آنا هم روی صندلی روبه روی من...
هوا تاریک بود...
از جام بلند شدم که یه لحظه سرم گیج رفت.
اوف لنتی!
سرم داره عین چرخ و فلک میچرخه!
یکم به این ور و اون ور نگاه کردم...
یه در بود که مشخص بود میرفت سمت کابین خلبان...
مسیرو برعکس رفتم که به بخش مهماندار هواپیما رسیدم که یه در هم قبل از اون بود که واسه ی دستشویی بود..
ولی.!
یه در بعد از بخش مهماندار بود...
رفتم پشت در ایستادم و گوشم و به در چسبودندم که یه صدایی اومد...
"زود تر قضیه روسیه رو جمع کن."
بعدش هم دیگه صدایی نیومد...
این صدا...
اومد از در فاصله بگیرم که در یهو باز شد و به سمت جلو افتادم پایین!!!
_اخ!
یه کوشولو سرم و آورم بالا که یه جفت کفش براق دیدم...
وای نه..!
نه نه نه نه نه نه!!!
لطفاً اون نباشه...!اون نباشه!
خواستم سرم و ببرم بالا تر که:
چشم یخی_سرتو بیار بالا تا دیگه سر نداشته باشی...(اروم و شمرده شمرده)
سرم و آورم پایین و چشمام و بستم...
دلم نمی خواد اینجا باشم...
صدای قدم زدن میومد،داشت ازم دور میشد...
بعد از یک یا دو دقیقه دوباره صدای قدم زدن اومد که معلوم بود بالای سرم ایستاده...
نوک کفشش و داد زیر چونم و سرم و باهاش اورد بالا...
این که اینجوری از بالا،با اون ماسکه روی صورتش داره نگام میکنه...
اصلا حس خوبی بهم نمیده..
دیگه چه برسه به اینکه با نوک کفشش صورتم و آورده بالا...
#رمان_مافیایی
"ندا"
اروم چشمام و باز کردم که نور خورد به چشمام...
به زووووور نشستم که دیدم داخل هواپیمام!!!
به دور اطرافم نگاه کردم دیدم همه خوابن...
سوفیا روی صندلی بغلیم خوابیده بود و ارون و گراهام هم اون سمت روی صندلی های خودشون کن کنار هم بود خوابشون برده...
یه دختر مو نارنجی هم روبه روشون خوابیده بود...
آنا هم روی صندلی روبه روی من...
هوا تاریک بود...
از جام بلند شدم که یه لحظه سرم گیج رفت.
اوف لنتی!
سرم داره عین چرخ و فلک میچرخه!
یکم به این ور و اون ور نگاه کردم...
یه در بود که مشخص بود میرفت سمت کابین خلبان...
مسیرو برعکس رفتم که به بخش مهماندار هواپیما رسیدم که یه در هم قبل از اون بود که واسه ی دستشویی بود..
ولی.!
یه در بعد از بخش مهماندار بود...
رفتم پشت در ایستادم و گوشم و به در چسبودندم که یه صدایی اومد...
"زود تر قضیه روسیه رو جمع کن."
بعدش هم دیگه صدایی نیومد...
این صدا...
اومد از در فاصله بگیرم که در یهو باز شد و به سمت جلو افتادم پایین!!!
_اخ!
یه کوشولو سرم و آورم بالا که یه جفت کفش براق دیدم...
وای نه..!
نه نه نه نه نه نه!!!
لطفاً اون نباشه...!اون نباشه!
خواستم سرم و ببرم بالا تر که:
چشم یخی_سرتو بیار بالا تا دیگه سر نداشته باشی...(اروم و شمرده شمرده)
سرم و آورم پایین و چشمام و بستم...
دلم نمی خواد اینجا باشم...
صدای قدم زدن میومد،داشت ازم دور میشد...
بعد از یک یا دو دقیقه دوباره صدای قدم زدن اومد که معلوم بود بالای سرم ایستاده...
نوک کفشش و داد زیر چونم و سرم و باهاش اورد بالا...
این که اینجوری از بالا،با اون ماسکه روی صورتش داره نگام میکنه...
اصلا حس خوبی بهم نمیده..
دیگه چه برسه به اینکه با نوک کفشش صورتم و آورده بالا...
- ۳.۳k
- ۲۷ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط