هرگز این قصه ندانست کسی:
آن شب آمد به سرای من و خاموش نشست
سر فرو داشت، نمی‌گفت سخن
نگهش از نگهم داشت گریز
مدتی بود که دیگر با من
برسر مهر نبود ...

آه، این درد مرا می‌فرسود:
«او به دل عشق دگر می‌ورزد؟»
گریه سر دادم در دامن او
های هایی که هنوز
تنم از خاطره‌اش می‌لرزد!
بر سرم دست کشید
در کنارم بنشست
بوسه بخشید به من
لیک می‌دانستم
که دلش با دل من سرد شده‌ست ...💙


#شبتون_به_زیبایی_آرزوهاتون...🌙
دیدگاه ها (۰)

💙صبح يعنی تو بخندی دل من باز شودپلک بگشايی و از نو غزل آغاز ...

دور نباشحتی همین قدرکه از تو تا من،در یک پیراهن فاصله هست؛کا...

نگران نیستمهمه چیز درست می شود آب ریخته روی زمین جمع نهاما خ...

از قــلـــب پریشونم بی واهمه رد میشی من خوب تو میمونم بااین...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط