سالهاست که تو نیامدی ومن

سالهاست که تو نیامدی ومن
در خودم در تمام کوچه پس کوچه ها
وخیابان هایی که روزی از آن گذرکردیم
چشم براه توام ...
سالهاست که من باتمام آنجاهایی که روزی میعادگاهمان بودبیگانه شده ام وگذرهای اتفاقیم میشود بغضی ونگاهی
حسرت وبار وچندقطره اشکی که کافیست برای فاش کردن غمی که بدوش میکشم ...
گه گاهی که غصه امانم را میبردباخود
میگویم یعنی عشق همین است ؟
همینکه ازمعشوق تنهایکبارخطایی سربزندونشود بخشید وگذشت کرد ؟
خوب که مرور میکنم میفهمم که آنکه عاشق بود من بودم که هرگز نرفتم هرگزنرنجیدم هرگز ندیدم هرگزنشنیدم
عاشق من بودم که تمامم را برای حفظ رابطه فدا کردم اما دریغ از نیم نگاهی ...
دلی که عشق رابشناسدهرگز معشوق آزاری نمیکند...

#خانبیان
دیدگاه ها (۰)

گاهی آنقدر دلم به حال خودم میسوخت که تنها اشکهایم آرامم میکر...

تنهایی برای هرکسی تعریفی دارد وبرای من تنهایی اینطور استکه ا...

چرا اینقدر سردی میکنی چرا قضاوت نادرست میکنی چرا بجای اینهمه...

تونمیخواهی که ماهم مثل ادم هایخوشبخت کنارهم این چندروز باقی ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط