داستانی زیبا از چارلی چاپلن

داستانی زیبا از چارلی چاپلين
🔹 وقتی بچه بودم کنار مادرم می‌خوابیدم و هرشب یک آرزو می‌کردم.
مثلاً آرزو می‌کردم برایم اسباب بازی بخرد؛ می‌گفت: «می‌خرم به شرط اینکه بخوابی.» یا آرزو می‌کردم برم بزرگترین شهربازیِ دنیا؛ می‌گفت: «می‌برمت به شرط اینکه بخوابی.» یک شب پرسیدم «اگر بزرگ بشوم به آرزوهایم می‌رسم؟» گفت: «می‌رسی به شرط اینکه بخوابی.» هر شب با خوشحالی می‌خوابیدم. اِنقدر خوابیدم که بزرگ شدم و آرزوهایم کوچک شدند.
دیشب مادرمو خواب دیدم؛ پرسید: «هنوز هم شب‌ها قبل از خواب به آرزوهایت فکر می‌کنی؟» گفتم: «شب‌ها نمی‌خوابم.» گفت: «مگر چه آرزویی داری؟» گفتم: «تو اینجا باشی و هیچ آرزویی نداشته باشم.» گفت: «سعی خودم را می‌کنم به خوابت بیایم، به شرط آنکه بخوابی.»
دیدگاه ها (۰)

آدم‌ها فکر می کنند اگر یک بار دیگر متولد شوند،جور دیگری زندگ...

انقد ذهنمونو . . . درگیر بودن یا نبودن آدما نکنیم . . . هرکی...

تنهایی ڪجایی بہ هر ڪس دل بستمترڪم ڪرد انگار منو تو از هم جدا...

من زخم های بینظیری به تن دارماما،!! تومهربان ترینشان بودی، ع...

You must love me... P8

p⁸جین محکم بغلم کرد و سرمو محکم بوسید🐹 آخخخخخ فداتشمم خندیدی...

ازدواج از روی اجبار۲ p8

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط