وقتی کریسمس رو با اکس روانیت...

P4

ا.ت ویو
چرا حرف نمیزنه فقط خیره شده بود بهم تو چشماش چیزی جر سیاهی نبود...جوری که لرزه به تنم انداخت این چشما ...چقدر دلتنگشون بودم...
کوک: ممنون...دیگه چیزی هست؟
ا.ت: ها؟خب...نه
کوک: پس قهوه سرد نشه
این یعنی گمشو بیرون از خونه من...بلند شدم و کافشنمو پوشیدم
ا.ت: ممنون دیگه الان یخ زده...نمیشه خورد...کریسمس مبارک
دیگه غرورم الکی داشت له میشد زیپو کشیدم و کیفمو انداختم و رفتم سمت در اما کوک حتی تکونم نخورده بود و چیزیم نگفت
دستگیره رو پایین اوردم و آخرین نگاهمو بهش کردم و رفتم

کوک ویو
با صدای بسته شدن در از فکر در امدم و خونه رو دوباره بی ا.ت دیدم...سریع بلند شدم و رفتم بیرون دیدم با نگهبان صحبت می‌کرد و بهش ظرف لبویی داد و خواست بره که صداش زدم
کوک: ا.ت!بیا داخل کارت دارم
ا.ت: م...ن؟
از جلو در کنار رفتم و اونم کمی بعد امد تو و در رو بست
ا.ت: کوک!
کوک: اول که چون محله اینجا یه مشت کثیفن گفتم بیای و دوم اینکه بالاخره یکی این موقع شب گیرت میندازه فردا صبح برو
ا.ت: مرسی عشقم

لبخند قشنگی زد و لباسشو در اورد
کوک: من رو مبل میخوام برو بالا توی اتاقم
ا.ت: نه نه من اینجا میخوابم
کوک: برو بالا
خواستم بشینم رو مبل که دستاشو باز کرد و با اخم گفت که اجازه نمیده....اینقدر خسته بودم که چیزی نفهمیدم فقط اوکی گفتم و رفتم بالا
.
ویو ساعت ۴ شب
پاشدم آب بخورم که ا.تو روی مبل دیدم به خودش پیچیده بود انگار انتظار پتو داشت اما من یادم نبود بهش پتو بیارم حتی....دوباره حس وحشی‌گری برگشت بهم رفتم بالاسرش و براید بغلش کردم...بدن بدنو میشناسه...ا.ت لاغرتر شده بود اما همون فرم بدنو داشت
کوک: کمرت اندازه بازومم نمیشه...چیکار کردی با خودت...چطوری این همه مدت چشمای نازتو قایم کردی
بردمش بالا توی اتاقم و گذاشتمش روی تخت و کنارش خوابیدم با نگاه بهش دلتنگیم رفع میکردم چه شبایی که بعد از رفتنش بد خواب بودم و تا خود صبح بیدار و بعد از اون بی اعصابی...

ا.ت ویو
حس گرما یهویی خوبی داشتم ...چشمامو اروم و بزور باز کردم کوک چشم تو چشم بهم نگاه میکرد...دقیقا...دقیقا مثل قبلنا
ا.ت: تو اینجا چیکار میکنی
کوک: من سرجامم تو رو هم اوردم اینجا
لبخندی زدم و خزیدم سمتش سعی کرد دوری کنه و اینکار واقعا میتونست درجا گریمور در بیاره اما خودمو کنترل کردم
ا.ت: کوک چرا اینجوری شدی؟چرا ازم دوری میکنی؟چرا؟
کوک: اگه یک سال و خرده ای پیش نمیرفتی شاید اوضاع فرق می‌کرد
ا.ت: کوک تو روانی بودی مردمو میزدی
کوک: اره اره بودم(خنده)بعد از رفتنتم چیزی فرق نکرد اعصابم بدتر شد که بهتر نشد....اون شب بهم گفتی هوسباز...من؟!من هوسباز!....بعدشم که منو بیهوش کردی و فلنگو بستی
ا.ت: چون....چون فکر میکردم بخاطر من دیوونه شدی نمیخواستم ولت کنم
کوک: ....

۳۰❤️
دیدگاه ها (۴)

وقتی که رو بچه حساسه و بخاطرش دعواتون میشه...

وقتی کریسمس رو با اکس روانیت...

happy your birthday our Worldwide Handsome

ای شاخه تر برقصا جان پدر برقصا

پارت 12خون تو رگام جم شد....ویو جونگکوک یه نفس عمیق کشیدم بع...

"سرنوشت "p,36...۱۰ مین بعد ....ا/ت : بریم تو ؟ سرده....کوک :...

پارت ۸۲ فیک ازدواج مافیایی

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط