باتو حکایتی دگر این دل ما به سر کند
باتو حکایتی دگر، این دلِ ما به سر کند
شبِ سیاهِ قصه را، هوای تو سحر کند
باورِ ما نمی شود، در سرِ ما نمی رود
از گذرِ سینه ی ما یارِ دگر گذر کند
شِکوه بسی شنیده ام، از دلِ درد کشیده ام
کور شوم جز تو اگر زمزمه ای دگر کند
چاره ی کارِ ما تویی، یاور و یارِ ما تویی
توبه نمی کند اثر، مرگ مگر اثر کند
مجرمِ آزاده منم، تن به جزا داده منم
قاضیِ درگاه تویی، حکمِ سحرگاه تویی
باورِمانمی شود،در سرِ ما نمی رود
از گذرسینه ی ما یارِدگرگذرکند
شِکوه بسی شنیده ام، ازدلِ دردکشیده ام
کور شوم جز تو اگر زمزمه ای دگر کند
شبِ سیاهِ قصه را، هوای تو سحر کند
باورِ ما نمی شود، در سرِ ما نمی رود
از گذرِ سینه ی ما یارِ دگر گذر کند
شِکوه بسی شنیده ام، از دلِ درد کشیده ام
کور شوم جز تو اگر زمزمه ای دگر کند
چاره ی کارِ ما تویی، یاور و یارِ ما تویی
توبه نمی کند اثر، مرگ مگر اثر کند
مجرمِ آزاده منم، تن به جزا داده منم
قاضیِ درگاه تویی، حکمِ سحرگاه تویی
باورِمانمی شود،در سرِ ما نمی رود
از گذرسینه ی ما یارِدگرگذرکند
شِکوه بسی شنیده ام، ازدلِ دردکشیده ام
کور شوم جز تو اگر زمزمه ای دگر کند
- ۱۴.۵k
- ۰۹ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط