اینجوری بود که دیروز خونه ی مامانبزرگم یه اتفاقی افتاده ب

اینجوری بود که دیروز خونه ی مامانبزرگم یه اتفاقی افتاده بود و دوتا دختر خاله هام (یکیشون 7 سالشه یکشون 8)بخاطرش دعوا شده بودند و حتی به جایی رسید که خاله ام که تاحالا دستشو روی بچش بلند نکرده بود بچشو زد و اره دیگه دختر خالم فقط داشت گریه میکرد توی اشپزخونه (اونی که 8 سالشه) و اینجوری بود که من واقعا طاقت نداشتم همچین چیزیو ببینم ... رفتم باهاش حرف زدم اول ازش پرسیدم که چیشده و ...
اینجوری بود که بعد از یکم باهاش حرف زدن یکم حالش بهتر شد که دوباره گریه اش گرفت و رفتم بغلش کردم و ازش پرسیدم چرا داری گریه میکنی؟
اون بهم گفت میترسه... میترسه که وقتی رفت خونه مامانش دعواش کنه و وقتی باباش بفهمه چیشده...(مثلا خالم اینجوری نیست که ادم وحشتناکی باشه ولی بازم...)
اینجوری بود که اون یکی دختر خالمم گریش گرفت(اونی که هفت سالشه) و واقعا اونو درک میکردم چون مامانش برای بزرگ کردنش داره زیادی سخت گیری میکنه(ولی واقعا این همه استرس و ترس در این سن یکمچی عجیب نیست؟اونا برای همچین چیزی هنوز خیلی جوون نیستند؟)







#کیپاپ#استری_کیدز#انها_یپن#تی_اکس_تی#بوی_نکست_دور#زیرو_بیس_وان#سو_نتین#ایتز_ی#ایز_نا #جی_آیدل#بیبی_مانستر#بی_تی_اس#کیدراما#سیدراما
دیدگاه ها (۱۴)

بچه ها من الان اینجام و دارم پست میزارم در حالی که حتی یه دو...

ویژوالشون🛐🛐🛐🛐#کیپاپ#استری_کیدز#انها_یپن#تی_اکس_تی#بوی_نکست_د...

مشخص شد کراش وونهاک لیهانه🎀😔وونهاک میدونست من ته سانو دوست د...

عررر گریههه😭😭😭#کیپاپ#استری_کیدز#انها_یپن#تی_اکس_تی#بوی_نکست_...

زیر باران سئول {پارت 3}

P12

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط