برادر سختگیر و وحشی من...
p48_f2
ا.ت: خیلی سوال دارم(پکر)
هان: بپرس(مشتاق)
ا.ت: هانا حالش خوبه؟(نگران)
هان لبخندی زد و با مرتب کردن یقش و نیشخند پاسخ داد
هان: توضیح مفصلی داره میخوای بشنوی؟
ا.ت: اهوم
هان: خب الان به لطف برادرت رفته توی پروش گل واسه خودش خونه کرده..چون...انگار گرده گل یه راه درمان سریع ولی چون محدوده خیلی از دکترا نمیگنش چون چند نفر میشه که گل خونه داشته باشن؟خلاصه که نباید از اونجا بیاد بیرون و الان حالش خوبه
ا.ت: یعنی بیماری ...میتونه کاملا از بین بره؟
هان: واقعا امیدوارم...داداشت نخبس که اینا رو میفهمه اما برای من حتا اگرم نخبه بودم باور پیراهن سیاه خواهر دوقلوم سخت بود
ا.ت: احححح خدایا لطفا به پت هم نگاه کن
جو ساکت شد...ا.ت سرشو کمی انداخت پایین و زیر چشمی به هان نگاه کرد خجالت میکشید این سوال رو بپرسه
ا.ت: هان..کیم تهیونگ . . حالش خوبه؟
هان: عومم نمیدونم خبری ازش ندارم
ا.ت: به نظرت...با قایم شدنم کار درستی کردم؟
هان: البته...تو یه آدم مستقلی و حق انتخاب داری، اینکه بری جای دیگه و تا خوب شون حالا با یه روانشناس زندگی کنی چیزیه که گیر کسی تو این موقعیتا نمیاد پس تو میتونی هر کاری که نمیخوای بکنی
حرفای هان اروم کننده بود...مرفینی که میزد اثرش از دوپامین مواد مخدر هم بهتر بود
ا.ت: هان ، میخوام اگر نتونستم که دووم بیارم ایمو از قولم به جونگکوک بگی
دختر سرشو بالا تر اورد تا حرفشو بزنه که با صورت عصبانی و اخمای تو هم هان مواجه شد
هان: هه..نه!(عصبی) تو دووم میاری، هر بار که امره بهت ثابت شه این ادم درست نیست تو گوش ندادی، نگو فراموش کردی چطوری بچگی رو ازت گرفت، نگو که یادت نیست جوونتیم گرفت، نگو ساعت قرصاتو یادت رفته...
ا.ت: هان!!
صدای ا.ت باعث قطع شدن دنباله حرفای هان شد...باید به خودش مصلت باشه
ا.ت: من میدونم واقعا دوستم داری،...میدونم که از ته..ته قلبته
هان: خب این کمکی میکنه بهت؟
ا.ت: اره! چون دوستم داری میدونم که بخاطر حاظرم همه کاری بکنی اما من خواهشام کمه...این اولیشه
دختر دستاشو باز کرد و تو چشمای پسر نگاه کرد...صدای اعماق قلبشو به زبون اورد
ا.ت: جای برادر، پدر، عشق، رفیق،...فقط بغلم کن
هان تمام عمر آرزوی این لحظه رو داشت اما نه این مدلی که ا.ت رو به زمین بکوبه تا اینو بشنوه...بلند شد و با گرفتن زیر بغل ا.ت از نیمکت بلندش کرد و توی هوا بغلش کرد
ا.ت سرشو توی گردن هان برد...برای اون فقط یه تکیه گاه بود و یه جایی که احساسات خالی میشدن اما قلب هان از این حرف ها گذشته بود
ا.ت: اینجا رو به کسی نگو فقط هر از گاهی بیا پیشم
هان: مثلا چند وقتی یکبار خوشگل خانوم
ا.ت: عوم..مثلا دو روزی؟(خنده)
هان: نمیشه ما ارتقاع رتبه بگیریم هر روز بیایم زیارتتون!؟
ا.ت: نه بابا راه طولانیه
هان: نه نیست، اصلا نیست
ا.ت :...
ا.ت: خیلی سوال دارم(پکر)
هان: بپرس(مشتاق)
ا.ت: هانا حالش خوبه؟(نگران)
هان لبخندی زد و با مرتب کردن یقش و نیشخند پاسخ داد
هان: توضیح مفصلی داره میخوای بشنوی؟
ا.ت: اهوم
هان: خب الان به لطف برادرت رفته توی پروش گل واسه خودش خونه کرده..چون...انگار گرده گل یه راه درمان سریع ولی چون محدوده خیلی از دکترا نمیگنش چون چند نفر میشه که گل خونه داشته باشن؟خلاصه که نباید از اونجا بیاد بیرون و الان حالش خوبه
ا.ت: یعنی بیماری ...میتونه کاملا از بین بره؟
هان: واقعا امیدوارم...داداشت نخبس که اینا رو میفهمه اما برای من حتا اگرم نخبه بودم باور پیراهن سیاه خواهر دوقلوم سخت بود
ا.ت: احححح خدایا لطفا به پت هم نگاه کن
جو ساکت شد...ا.ت سرشو کمی انداخت پایین و زیر چشمی به هان نگاه کرد خجالت میکشید این سوال رو بپرسه
ا.ت: هان..کیم تهیونگ . . حالش خوبه؟
هان: عومم نمیدونم خبری ازش ندارم
ا.ت: به نظرت...با قایم شدنم کار درستی کردم؟
هان: البته...تو یه آدم مستقلی و حق انتخاب داری، اینکه بری جای دیگه و تا خوب شون حالا با یه روانشناس زندگی کنی چیزیه که گیر کسی تو این موقعیتا نمیاد پس تو میتونی هر کاری که نمیخوای بکنی
حرفای هان اروم کننده بود...مرفینی که میزد اثرش از دوپامین مواد مخدر هم بهتر بود
ا.ت: هان ، میخوام اگر نتونستم که دووم بیارم ایمو از قولم به جونگکوک بگی
دختر سرشو بالا تر اورد تا حرفشو بزنه که با صورت عصبانی و اخمای تو هم هان مواجه شد
هان: هه..نه!(عصبی) تو دووم میاری، هر بار که امره بهت ثابت شه این ادم درست نیست تو گوش ندادی، نگو فراموش کردی چطوری بچگی رو ازت گرفت، نگو که یادت نیست جوونتیم گرفت، نگو ساعت قرصاتو یادت رفته...
ا.ت: هان!!
صدای ا.ت باعث قطع شدن دنباله حرفای هان شد...باید به خودش مصلت باشه
ا.ت: من میدونم واقعا دوستم داری،...میدونم که از ته..ته قلبته
هان: خب این کمکی میکنه بهت؟
ا.ت: اره! چون دوستم داری میدونم که بخاطر حاظرم همه کاری بکنی اما من خواهشام کمه...این اولیشه
دختر دستاشو باز کرد و تو چشمای پسر نگاه کرد...صدای اعماق قلبشو به زبون اورد
ا.ت: جای برادر، پدر، عشق، رفیق،...فقط بغلم کن
هان تمام عمر آرزوی این لحظه رو داشت اما نه این مدلی که ا.ت رو به زمین بکوبه تا اینو بشنوه...بلند شد و با گرفتن زیر بغل ا.ت از نیمکت بلندش کرد و توی هوا بغلش کرد
ا.ت سرشو توی گردن هان برد...برای اون فقط یه تکیه گاه بود و یه جایی که احساسات خالی میشدن اما قلب هان از این حرف ها گذشته بود
ا.ت: اینجا رو به کسی نگو فقط هر از گاهی بیا پیشم
هان: مثلا چند وقتی یکبار خوشگل خانوم
ا.ت: عوم..مثلا دو روزی؟(خنده)
هان: نمیشه ما ارتقاع رتبه بگیریم هر روز بیایم زیارتتون!؟
ا.ت: نه بابا راه طولانیه
هان: نه نیست، اصلا نیست
ا.ت :...
- ۷.۶k
- ۰۲ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط