و امروز چقدر دلتنگ "آن روزها" ییم
و هرگز نفهمیدیم ،
چرا برای بزرگ شدن این همه بی تاب بودیم...

پاکن هایی ز پاکی داشتیم
یک تراش سرخ لاکی داشتیم
کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت
دوشمان از حلقه هایش درد داشت
گرمی دستانمان از آه بود
برگ دفترهایمان از کاه بود
تا درون نیمکت جا می شدیم
ما پر از تصمیم کبری می شدیم
با وجود سوز و سرمای شدید
ریزعلی،پیراهنش را می درید
کاش می شد باز کوچک
می شدیم
لااقل یک روز کودک
می شدیم!!!!
دیدگاه ها (۵)

🌼در این شب معنویخدایم را صداکردم.....نمیدانم چه میخواهی .......

طول و عرض اين دنيا رو در هم ضرب كنيچيزي جز مساحت ي قبر ازش د...

برای داشتن یک زندگی زیبا فرق نمی کنددر چه خانه ای زندگی میکن...

اه از این همه درد هیییییی🥲🥲

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط