شب که می شود،
به جای خواب،
تو به بند بند وجودم می آیی
و من می خندم،
بغض می کنم،
بالشم که خیس شد
عقربه ساعت که به
صبح نزدیک شد،
نه! تو هنوز هم
خیال رفتن نداری!
و این قصه هر شب ادامه دارد
دیدگاه ها (۱)

‏آه اندوه!آیا زانوانتاز زانو زدن بر سینه‌هامان به درد نیامد؟

عزیزوم آی.. کجایی ..؟¿شب باشه و این آواز باشه و دلتنگ باشی.....

ساقیا امشب‌صدایت با صدایم ساز نیستیا‌که‌من مستم،یاکه سازت‌سا...

شب سکوت می کند تا فریاد دلتنگی هایم رابشنود نیستیو شب چه کوت...

تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شببدین سان خواب ها ر...

خیال داشتنتمثل یک شب آرام و رویایی استکه ستاره ها در آن می ر...

حل می شود شکوهِ غزل در صدای توای هرچه هست و نیست در عالم فدا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط