زندگی من یه مردگی عجیب رو شروع کرده و تو فکرمیکردی میت

"زندگی من یه مردگی عجیب رو شروع کرده و تو فکر میکردی، میتونی این مردگی رو شکست بدی... من اون شب فهمیدم دستهای تو لازمه ی زندگی منن اما یا اون دستها برای پوشوندن غم من زیادی کوچیکن یا غم من بزرگتر از قلب پاک توئه "
دیدگاه ها (۵)

تو اوژنی بودی و من ناپلئون ، فکر میکردم شاید در داستان ما هم...

ولی-تهیونگا اون پسر رو فراموش کن و به زندگی قبلیت برگرد+جین ...

"درسته زندگی چیز عجیبیه یه وقتی به خودت میای و میبینی داری ع...

اوژنی... دزیره کلاری میگفت... فکر میکردم بزرگ شدم... ولیآدم ...

آخرین مطلبم و آخرین حرفم به عنوان یه دوست که تا حالا هیشکدو...

خسته از سرکار برگشتم خونه . .مشغول خوردن شام بودم که داداشم ...

سلام و احترام🌹زدامن گیری پیری اگر آگاه می‌گشتمزدست غم نمی‌دا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط