مغزم شبیه یه چمدون آشفته‌ست، زیپش به زور بسته شده، پر از وسایلی که نه می‌خوام، نه می‌تونم بندازمشون دور، انگار هر چیزی که بهش نیازی ندارم، یه گوشه این چمدون جا خوش کرده؛ فصل‌های درهمی که هیچ منطقی پشت‌شون نیست، داستان‌های نصفه‌ای که سرانجام ندارن، خاطره‌هایی که خاک روشون نشسته و دیگه حتی تصویرشون واضح نیست... مثل جعبه سیاه یه سقوط؛ پر از رازهایی که هیچ‌کس نمی‌خواد بشنوه.. اما نمی‌تونم ازش خلاص بشم، چون می‌ترسم اگه همه رو بریزم بیرون، یه جای خالی بزرگ بمونه، جوری که حتی خودم هم نفهمم چی به سرم اومده..

#پریشان_حالیَم
#دلنوشته_های_ناب_گل_یاس
#بانوی_احساس
#ویسگون
دیدگاه ها (۰)

از یه جایی به بعد دوست نداری آدمای زیادی تو زندگیت باشن یا ب...

به قدری ساکتم حالا؛ که انگاری؛ درونم حکمِ آتش بس، و حالِ چشم...

شرابخانه زیاد است بعدِ تو امامن از شرابِ نگاهِ تو تا ابد مست...

مثلِ سیبِ قرمزِ کوهی که دل را می بَردرنگِ چشمانِ تو من را تا...

تکپارتی متیو

Gangster Mafia Masseur part : ۵۵

part1🦋صدای گریه ی بی وقفه ی نوزاد خونه رو پر کرده بود ساعت د...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط