ᴘᴀʀᴛ18
۱۵ سال دروغ
فصل سوم... ıllıllı◁❚❚▷
غمش را واضح میبینم در چشمانش... وجودش... تنش... ولی نمیتوانم مرهمش باشم].[
بالاخره به پسر غرق در خون میرسم و نفسنفس میزنم. بوی آهن زنگزده یا همان خون، کل این مکان را فرا گرفته. با دیدن صورت با دقت طراحیشده و زیبایش که حالا غرق در خون است و عرق بر پیشانیاش جاری، این... تهیونگ است. به سویش دست دراز میکنم ولی نمیتوانم؛ انگار دیواری نامرئی جلویم را گرفته. دستانم را مشت میکنم و بارها به آن میکوبم تا جایی که از دستانم فقط خون میچکد. در این حین چیزی باعث میشود متوقف شوم: صدای هقهق گریه. از صورت و بدن غرقشده برادرم برمیگردم و به دنبال صدا میگردم... صدای جونگکوک. مطمئنم صدای اوست. بالاخره چشمانم او را مییابند؛ در حال چنگ زدن به موهایش است و روی خون جاری از زمین زانو زده. فقط چند کلمه را فریاد میزند: «من بهترین دوستم را کشتم، خواهرش را اسیر کردم، تنها کسی که برایش مهم بود.»
با دیدن این صحنه انگار کسی قلبم را زیر پاهایش خرد کرده باشد. اینجا... ذهن جونگکوک است؟ او همیشه اینجاست؟ اسمش را فریاد میزنم ولی چیزی از لبانم خارج نمیشود... چیزی زیر پاهایم شروع میکند به بیرون آمدن. یک مرد؟ نه، شنلی از خون بر روی خودش کشیده و بالای شنل تاج خونین قرار دارد. چشمانش در سایه مخفی است. پوستش به سفیدی مردههاست. انگار با من حرف میزند ولی لبهایش تکان نمیخورد: «بهبه، ببین کی اینجاست! پرنسس لتیشیا؟ از صحنه درد تاج خونین خوشت آمد؟ لازم نیست تعریف کنی، هنوز کامل نشده.»
او... او همان اولین پادشاه تاج خونین نیست؟ که در تاج ماند؟ «اوه، نمیدانستم اینقدر مشهورم که مرا به جا آوردی... و خب، پدرتان واقعا مرد بزرگی بوده چون از همهچیز به شما اطلاعات داده، حتی نحوه برطرف کردن نفرین چشمان جئون!» نیشخندی روی لبش مینشیند: «متأسفانه برای من کسی نبود که از دست نفرین دو چشمم نجاتم بدهد! من هر دو چشمم را از دست دادم و اینگونه حکومت کردم.» شنل را کمی کنار میزند، جوری که فقط چشمانش معلوم باشد؛ لحظهای نفس در سینهام حبس میشود، انگار کسی چشمانش را با دست بیرون کشیده و خون تازه هنوز روی گونههایش است. نگاهم را از او میگیرم. این... خیلی: «خیلی... چندشآور و ترسناک است؟ واقعا باید اعتراف کنم به جئون حسودی میکنم... او تو را دارد و وقتی از معجون نجوا استفاده کردی واقعا تعجب کردم! چون یک اتفاق غیرممکن بود. و واقعا علاقهام را جذب کردی. وقتی نفرین کامل شد، تو مال من میشوی.»
خشم تمام وجودم را پر میکند. جادویم تمام مکان را فرا میگیرد و مانند آتش، همه خونها را میسوزاند و به بخار تبدیل میکند. در حالی که ابروهایم در هم گره خورده، فریاد میزنم: «خیلی خودت را دست بالا گرفتی، اُلیور! فکر میکنی خیلی باهوشی؟ من تاریخ را میدانم. تو احمقترین پادشاه بودی؛ نصف سرزمین را فدای تاج کردی! جونگکوک نیازی به قدرت تاج خونین ندارد، اصلا میتواند تاج را عوض کند! میتواند قدرتمندترین باشد بدون نیاز به تو.»
در حالی که دیگر خونی زیر زمین نیست و فقط کل اتاق بوی سوختگی میدهد، جونگکوک را در آغوش میگیرم و نمیگذارم به موهایش چنگ بزند. تهیونگ را نیز کنار خود قرار میدهم. او با طعنه به من خیره میشود: «تو فقط جئون را از زندان ذهنش نجات دادی، از دست من نه! تاج با قدرت جئون یکی میشود و قدرتش را میبلعد. من همان تاجم.» و ناپدید میشود.
________________________________________
چشمانم را با سرعت باز میکنم. جونگکوک بیدار شده و بهتزده به تخت تکیه داده. پانسمانها یکی از چشمانش را پوشاندهاند و با چشم دیگرش با تعجب به من خیره است. با سرعت بلند میشوم و روی تخت مینشینم و سیلی محکمی به او میزنم. چشمانش بیشتر متعجب میشوند و بعد فورا او را در آغوش میگیرم.
_لت...
_عوضی... اینها تقصیر تو نیست! اینکه تهیونگ بیهوش است، مطمئنم زود بیدار میشود... هیچچیز تقصیر تو نیست، این دنیا از اول عوضی بوده.
انگار دیوانه شدهام. حتی خودم مطمئن نیستم برادرم بیدار میشود یا نه. دستم را روی پشت سرش میکشم... گونههایم سرخ میشوند، قلبم شروع میکند به تند زدن... اوه خدای من! سعی میکنم از او جدا شوم ولی نمیگذارد. من الان دقیقا روی پ.اهایش هستم و او... او تا نیمه لخ.ت است!
ɴᴇᴡ ᴘᴏꜱᴛ
ʏᴏᴜ ʜɪᴛ ᴍᴇ ꜱᴏ ʜᴇʏ ʜᴇʏ, ꜱᴏ ʜᴇʏ ɪ'ᴍ ᴏᴋᴀʏ ʙᴜᴛ ɪ'ᴍ ꜱᴛɪʟʟ ʜᴀᴠɪɴɢ ᴀ ᴘʀᴏʙʟᴇᴍ
#مود#حق#اقیانوس_میدزی#ایتزی#فوریو#وایرال#سرگرمی#طنز#یجی#لیا#ریوجین#چریونگ#یونا#چوپ#جی_وای_پی#دنس#ایت_گرل#کیپاپ#اکسپلور#ویسگون#لیسا#رزی#جیسو#ج
فصل سوم... ıllıllı◁❚❚▷
غمش را واضح میبینم در چشمانش... وجودش... تنش... ولی نمیتوانم مرهمش باشم].[
بالاخره به پسر غرق در خون میرسم و نفسنفس میزنم. بوی آهن زنگزده یا همان خون، کل این مکان را فرا گرفته. با دیدن صورت با دقت طراحیشده و زیبایش که حالا غرق در خون است و عرق بر پیشانیاش جاری، این... تهیونگ است. به سویش دست دراز میکنم ولی نمیتوانم؛ انگار دیواری نامرئی جلویم را گرفته. دستانم را مشت میکنم و بارها به آن میکوبم تا جایی که از دستانم فقط خون میچکد. در این حین چیزی باعث میشود متوقف شوم: صدای هقهق گریه. از صورت و بدن غرقشده برادرم برمیگردم و به دنبال صدا میگردم... صدای جونگکوک. مطمئنم صدای اوست. بالاخره چشمانم او را مییابند؛ در حال چنگ زدن به موهایش است و روی خون جاری از زمین زانو زده. فقط چند کلمه را فریاد میزند: «من بهترین دوستم را کشتم، خواهرش را اسیر کردم، تنها کسی که برایش مهم بود.»
با دیدن این صحنه انگار کسی قلبم را زیر پاهایش خرد کرده باشد. اینجا... ذهن جونگکوک است؟ او همیشه اینجاست؟ اسمش را فریاد میزنم ولی چیزی از لبانم خارج نمیشود... چیزی زیر پاهایم شروع میکند به بیرون آمدن. یک مرد؟ نه، شنلی از خون بر روی خودش کشیده و بالای شنل تاج خونین قرار دارد. چشمانش در سایه مخفی است. پوستش به سفیدی مردههاست. انگار با من حرف میزند ولی لبهایش تکان نمیخورد: «بهبه، ببین کی اینجاست! پرنسس لتیشیا؟ از صحنه درد تاج خونین خوشت آمد؟ لازم نیست تعریف کنی، هنوز کامل نشده.»
او... او همان اولین پادشاه تاج خونین نیست؟ که در تاج ماند؟ «اوه، نمیدانستم اینقدر مشهورم که مرا به جا آوردی... و خب، پدرتان واقعا مرد بزرگی بوده چون از همهچیز به شما اطلاعات داده، حتی نحوه برطرف کردن نفرین چشمان جئون!» نیشخندی روی لبش مینشیند: «متأسفانه برای من کسی نبود که از دست نفرین دو چشمم نجاتم بدهد! من هر دو چشمم را از دست دادم و اینگونه حکومت کردم.» شنل را کمی کنار میزند، جوری که فقط چشمانش معلوم باشد؛ لحظهای نفس در سینهام حبس میشود، انگار کسی چشمانش را با دست بیرون کشیده و خون تازه هنوز روی گونههایش است. نگاهم را از او میگیرم. این... خیلی: «خیلی... چندشآور و ترسناک است؟ واقعا باید اعتراف کنم به جئون حسودی میکنم... او تو را دارد و وقتی از معجون نجوا استفاده کردی واقعا تعجب کردم! چون یک اتفاق غیرممکن بود. و واقعا علاقهام را جذب کردی. وقتی نفرین کامل شد، تو مال من میشوی.»
خشم تمام وجودم را پر میکند. جادویم تمام مکان را فرا میگیرد و مانند آتش، همه خونها را میسوزاند و به بخار تبدیل میکند. در حالی که ابروهایم در هم گره خورده، فریاد میزنم: «خیلی خودت را دست بالا گرفتی، اُلیور! فکر میکنی خیلی باهوشی؟ من تاریخ را میدانم. تو احمقترین پادشاه بودی؛ نصف سرزمین را فدای تاج کردی! جونگکوک نیازی به قدرت تاج خونین ندارد، اصلا میتواند تاج را عوض کند! میتواند قدرتمندترین باشد بدون نیاز به تو.»
در حالی که دیگر خونی زیر زمین نیست و فقط کل اتاق بوی سوختگی میدهد، جونگکوک را در آغوش میگیرم و نمیگذارم به موهایش چنگ بزند. تهیونگ را نیز کنار خود قرار میدهم. او با طعنه به من خیره میشود: «تو فقط جئون را از زندان ذهنش نجات دادی، از دست من نه! تاج با قدرت جئون یکی میشود و قدرتش را میبلعد. من همان تاجم.» و ناپدید میشود.
________________________________________
چشمانم را با سرعت باز میکنم. جونگکوک بیدار شده و بهتزده به تخت تکیه داده. پانسمانها یکی از چشمانش را پوشاندهاند و با چشم دیگرش با تعجب به من خیره است. با سرعت بلند میشوم و روی تخت مینشینم و سیلی محکمی به او میزنم. چشمانش بیشتر متعجب میشوند و بعد فورا او را در آغوش میگیرم.
_لت...
_عوضی... اینها تقصیر تو نیست! اینکه تهیونگ بیهوش است، مطمئنم زود بیدار میشود... هیچچیز تقصیر تو نیست، این دنیا از اول عوضی بوده.
انگار دیوانه شدهام. حتی خودم مطمئن نیستم برادرم بیدار میشود یا نه. دستم را روی پشت سرش میکشم... گونههایم سرخ میشوند، قلبم شروع میکند به تند زدن... اوه خدای من! سعی میکنم از او جدا شوم ولی نمیگذارد. من الان دقیقا روی پ.اهایش هستم و او... او تا نیمه لخ.ت است!
ɴᴇᴡ ᴘᴏꜱᴛ
ʏᴏᴜ ʜɪᴛ ᴍᴇ ꜱᴏ ʜᴇʏ ʜᴇʏ, ꜱᴏ ʜᴇʏ ɪ'ᴍ ᴏᴋᴀʏ ʙᴜᴛ ɪ'ᴍ ꜱᴛɪʟʟ ʜᴀᴠɪɴɢ ᴀ ᴘʀᴏʙʟᴇᴍ
#مود#حق#اقیانوس_میدزی#ایتزی#فوریو#وایرال#سرگرمی#طنز#یجی#لیا#ریوجین#چریونگ#یونا#چوپ#جی_وای_پی#دنس#ایت_گرل#کیپاپ#اکسپلور#ویسگون#لیسا#رزی#جیسو#ج
- ۳.۶k
- ۰۲ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط