half brother فصل ۲ part : 4۴
میگفت " زیاد لیاقت گرتای من رو نداره ولی بررسیش میکنم"
سالی شدیدا از من محافظت میکرد
من واقعا هیچ وقت درباره ی جونگکوک برای اون تعریف نکردم چون می ترسیدم که سالی اون رو پیدا کنه و یک در گوشی نثارش کنه با این حال یک شب جمعه که واقعا دلتنگ بودم از اول تا اخر ماجرا رو برای سالی تعریف کردم و بعد از اون منتظر نظر سالی بودم.
سالی گفت: × الان درکت میکنم
گرتا: چی رو درک میکنی؟
سالی : اینکه چرا اوقات فراغتت و شب جمعه هات رو بامن سپری میکنی و چرا قلبت رو به روی هیچ مردی باز نمیکنی سر قرار نمیری؟
گرتا : قلبم از کار افتاده و شکسته شده قلب صدمه دیده ی من چه فایده ای برای من و دیگران میتونه داشته باشه؟
× اره نمیشه اما من یه چیزی رو به تو میگم
سالی کمی به فکر فرو رفت و گفت
گرتا : چی؟
سالی : جونگکوک شانس آورد که نمیتونم پیداش کنم وگرنه یه گلوله داغ حرومش میکردم
گرتا : و من به همین دلیل بود که تا الان درباره اش به تو نگفته بودم
سالی : و من درباره اون دختره کلسای...
گرتا: چلسی نه کلسای
سالی: هر چی که هست به هیچ وجه اون نمیتونه از گرتای من بهتر و زیباتر باشه زیبا باشه یا سینه های بزرگ داشت باشه اون اول و اخر یه احمقه
گرتا : مچکرم
سالی : یک روز اون متوجه میشه که چه اشتباه بزرگی مرتکب شد مطمئنم روزی به سراغت میاد که دیر شده و تنها سگمه که بهش یه سلام می ده...
┈─┈──┈˖.˖𔘓˖.˖┈──┈─┈
آخر هفته ی بعد من برای اولین بار از زمانی که جونگکوک رفت احساس بهتری داشتم
با وجود اینکه چیزی تغییر نکرده بود ،حرفهای سالی باعث شده بود که کمی از غم های من برطرف بشه
روز یکشنبه من تمام لباس های زمستانی رو بسته بندی کردم تا قایم کنم و لباس های تابستانی رو آماده کردم و به رخت شویی بردم خب من چون سرمایی بود
همیشه زمانی به این فکر می افتادم که نصف تابستون می گذشت ..خونه رو کمی گردگیری کردم درون کابینت ها و دراورهامو مرتب کردم..پنجره های خونه باز بود و هوای نسبتا گرم به درون خونه می اومد
به این نتیجه رسیدم که بعد از اون روز طولانی و انجام دادن کارهای خونه استحقاق یک لیوان شراب رو داشته باشم روی بالکن نشستم و به خیابان خیره شدم نسیم مالیمی میوزید و دم غروب بود خورشید داشت پایین میرفت شب بسیار خوب و دل انگیزی بود. چشهام رو بستم و به صداهای اطراف گوش دادم
ترافیک مردم فریاد میزدند، بچه ها در حیاط کوچک خانه ی روبروی من بازی میکردند بوی کباب بریان از روی بالکن مجاور به مشامم می رسید بهم یادآوری کرد که تمام روز چیزی نخورده بودم که واضح می کرد چرا ش*را*ب اینقد زود دلم رو زد
های گایز اینم از پارت جدید لایک و کامنت بزارید حمایت کنید یادتون نره
سالی شدیدا از من محافظت میکرد
من واقعا هیچ وقت درباره ی جونگکوک برای اون تعریف نکردم چون می ترسیدم که سالی اون رو پیدا کنه و یک در گوشی نثارش کنه با این حال یک شب جمعه که واقعا دلتنگ بودم از اول تا اخر ماجرا رو برای سالی تعریف کردم و بعد از اون منتظر نظر سالی بودم.
سالی گفت: × الان درکت میکنم
گرتا: چی رو درک میکنی؟
سالی : اینکه چرا اوقات فراغتت و شب جمعه هات رو بامن سپری میکنی و چرا قلبت رو به روی هیچ مردی باز نمیکنی سر قرار نمیری؟
گرتا : قلبم از کار افتاده و شکسته شده قلب صدمه دیده ی من چه فایده ای برای من و دیگران میتونه داشته باشه؟
× اره نمیشه اما من یه چیزی رو به تو میگم
سالی کمی به فکر فرو رفت و گفت
گرتا : چی؟
سالی : جونگکوک شانس آورد که نمیتونم پیداش کنم وگرنه یه گلوله داغ حرومش میکردم
گرتا : و من به همین دلیل بود که تا الان درباره اش به تو نگفته بودم
سالی : و من درباره اون دختره کلسای...
گرتا: چلسی نه کلسای
سالی: هر چی که هست به هیچ وجه اون نمیتونه از گرتای من بهتر و زیباتر باشه زیبا باشه یا سینه های بزرگ داشت باشه اون اول و اخر یه احمقه
گرتا : مچکرم
سالی : یک روز اون متوجه میشه که چه اشتباه بزرگی مرتکب شد مطمئنم روزی به سراغت میاد که دیر شده و تنها سگمه که بهش یه سلام می ده...
┈─┈──┈˖.˖𔘓˖.˖┈──┈─┈
آخر هفته ی بعد من برای اولین بار از زمانی که جونگکوک رفت احساس بهتری داشتم
با وجود اینکه چیزی تغییر نکرده بود ،حرفهای سالی باعث شده بود که کمی از غم های من برطرف بشه
روز یکشنبه من تمام لباس های زمستانی رو بسته بندی کردم تا قایم کنم و لباس های تابستانی رو آماده کردم و به رخت شویی بردم خب من چون سرمایی بود
همیشه زمانی به این فکر می افتادم که نصف تابستون می گذشت ..خونه رو کمی گردگیری کردم درون کابینت ها و دراورهامو مرتب کردم..پنجره های خونه باز بود و هوای نسبتا گرم به درون خونه می اومد
به این نتیجه رسیدم که بعد از اون روز طولانی و انجام دادن کارهای خونه استحقاق یک لیوان شراب رو داشته باشم روی بالکن نشستم و به خیابان خیره شدم نسیم مالیمی میوزید و دم غروب بود خورشید داشت پایین میرفت شب بسیار خوب و دل انگیزی بود. چشهام رو بستم و به صداهای اطراف گوش دادم
ترافیک مردم فریاد میزدند، بچه ها در حیاط کوچک خانه ی روبروی من بازی میکردند بوی کباب بریان از روی بالکن مجاور به مشامم می رسید بهم یادآوری کرد که تمام روز چیزی نخورده بودم که واضح می کرد چرا ش*را*ب اینقد زود دلم رو زد
های گایز اینم از پارت جدید لایک و کامنت بزارید حمایت کنید یادتون نره
- ۱۷.۵k
- ۲۳ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط