حیران بودم همه شب شهر بیدار را

حَیران بودم همه شَب شهـرِ بیـدار را
که آوازِ دَهـانش تنها هِمهمـه‌ی
عَفِـنِ اذکارش بود
شهـرِ بی‌خواب بـا پیسـوزِ پُـردودِ
بیـداری اش در شـبِ قـدری چُنـان،
در شـبِ قـدری...
گفتـم: بنخُفتـی، شهــر!
همـه شَـب به نَجـوای نگـران بنخفتـی؟
گفتنـد: بـرآمدنِ روز را به دُعا شَب‌زنده‌داری
کردیم مَگر به یُمـنِ دُعا آفتــاب برآیَد
گُفتم: حاجَت رَوا شـدید که آنَک سپیــده!؟
بـه آهی گُفتنـد: کُنون به جمعیتِ خاطِر
دِل بـه دریای خواب می‌زنیم که
حاجتِ نومیدانه چُنین نیک برآیَد...

🎙"احمدشاملو
دیدگاه ها (۰)

ساز سحرر

آب را گل نکنیم در فرودست انگار کفتری می خورد آبیا که در بیشه...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط