میخواستم در برابر بادها بایستم ستبر و سربلند تا موهایت

می‌خواستم در برابر بادها بایستم ستبر و سربلند تا موهایت را پریشان نکنند و اخم نکنی، ای ماه بزرگ آسمان کوچک دلم...

می‌خواستم در آغوشم پنهانت کنم، تماشایی‌بودنت را نه، آسیب‌پذیر بودنت را و می‌خواستم از لمس بدنت، برای موریانه‌های تنم شفا بگیرم.

دوباره روی صخره‌های کوه برف نشسته
تا یادم بیاید چگونه هربار خنداندمت موهایم بیشتر سپید شدند، ای ابر کوچک پشت پنجره که دیدنت زیبایی روزهای این زمستان است...

تا یادم بیاید لذت ممنوع فکر بوسیدن مهره‌های کمرت را، ای خوشه‌ی انگور نورس که از تمام شراب‌های تاکستان‌های خاورمیانه شراب‌تری...

تا یادم بیاید چه بی‌پناهم در هر شبی که از خواستنت لبریزم و ساکت به انقراض خودم در غار دوردست ادامه می‌دهم. چه ساده در برابر تو تسلیمم...

حقیقت دارد، تماشای خوشحالی کسی که دوستش داری، شکلی از عشق است و این شکل دلخواه من است، سهمی که از تو برداشته‌ام، دور ایستادن و خنده‌ات را در هر عکس تازه نوشیدن...
آدمِ تماشا دوستت دارد، و می‌داند با دستهای کاکتوسی نباید نوازشت کند.

اما در خانه‌ام برف می‌بارد و با چشم‌هایی دکمه‌ای و دستهایی گشاده آدم‌برفی گمشده‌ی محزونی شده‌ام وسط دشت، در انتظار کودکی که برایش دماغ هویجی و شال‌گردن بیاورد و از دیدنش خوشحال شود، گرچه کمی بعد فراموشش کند...

آدم‌برفی ساکتی که دلش برای آفتاب تنگ شده‌است.
پیدایم می‌کنی؟
دیدگاه ها (۶)

هی دستهایت را حلقه می‌کنی دور خیال تنش ، سفت می‌فشاری تن نرم...

به مادرم بدهکارم... به مادرم که ریشم سفید شده و هنوز رقصیدنش...

مثل کرگدنی تنها ، مانده در دل دورافتاده ترین جنگلهای دنیا.....

ساکت و تسلیم تماشا می‌کنی چگونه از یاد می‌روی... ای صبور کلا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط