شب که آوایی نمی آید

شب که آوایی نمی آید
از درون خامش نیزار های آبگیر ژرف
من امید روشنم را
همچو تیغ آفتابی
می سرایم شاد
شب که می خواند کسی نومید
من ز راه دور دارم چشم
با لب سوزان خورشیدی
که بام خانه همسایه را گرم می بوسد
شب که می ماسد غمی در باغ
من ز راه گوش می پایم
سرفه های مرگ را
در ناله زنجیر دستانم
که می پوسد....

#احمد_شاملو

♥️♥️♥️♥️
دیدگاه ها (۱۲)

اسرار ازل را نه تو دانی و نه منوین حرف معما نه تو خوانی و نه...

چه محفل آرائی چه شیرین سخنینمی کنم باورکه مهمان منی نمی کنم ...

بگذار دستت رازِ دستم را بداندبی هیچ پروایی که دستِ عشق با ما...

در سینه‌امسرمایی از زمستانی ناشناخته رخنه کرده استمن فردای ر...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط