دعایم مشتی دانه بود که آویزانش کردم در ایوان تا پرندها

دعایم مُشتی دانه بود که آویزانش کردم در ایوان تا پرنده‌ای بیاید و بخورد و به خدا بگوید این دانه که خوردم از ایوان خانه‌ای بود که صاحبش دعایی داشت و خدا بگوید: با آن دانه که خوردی، تنت اندکی گرم شد؟
بالت کمی جان گرفت؟
و پرنده بگوید: بله اندکی و خدا بگوید: بیا این استجابت را ببر و بگذار در
ایوانش به پاس همان اندکی...🦋💜🧿🌈

بوسه بردستان بخشنده وگره گشات🙏

#عاشقانه
#خاصترینم◦•●◉✿
دیدگاه ها (۱)

دامن قرمز به تن کن دلرباتر میشویشال روشن بر سرت کن،باصفاتر م...

با نگاهـــــت در دلم هی فتنه بر پا می کنیگه گــــــره می بند...

بعضی روزهاآدم دلش یڪ معجزه می خواهد،معجزه‌ای شبیه به بارانمع...

╭───────𔘓♥️───────╮𔘓من بہ اندازه‌‌ے اخمایے ڪه براے بقیہ میڪن...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط