سکوت مرگبار

........................
با نگریستن به حرکت درآمدم و در حرکت نگریستم

و دراین هنگام حقیقت را باز یافتم و گریستم

و دیگر نه توان ِ نگریستن بود ُ نه توان گریستن

حقیقت بود،حقیقت محض،حقیقت تلخ ُ زیبا و مرگ آور نیزهم

و اینگونه گذشت دورانی که فهمیدم زنده ام

وچه دردآور آن قبل تر،آن زمانیکه مرده بودم و مجاز ُ انکار را حقیقت میپنداشتم

و رخوتش را صلابت

وچه دردآورتر این زمانیکه گویی در گورستان به زندگی نشسته ام

و با مردگان ِ مردگان هم نفس شده ام

من سخن نمیگویم

فقط نفس میکشم

آنهم در خلَاْ

آنهم در انزوا

وگوش خود را از صداهای شیپوری ِ نیشدار ِ این مردگان

سخت میفشارم

تا شاید اگر زمانى بود و این

سرسام آور ِ مرگزا امان دهد

بتوانم شنید و بتوانم فهماند،نوایى زیبا را

حقیقت را

به دیگران

به مردگان

کنون اما این مردگانند که به سخن درآمده اند

ومن خاموش

در زندان مردگان

و انتظار میکشم آن زمان را که تو بیایى و قفل زندان بگسلی

و وارهانی

من را و سخن را

مردگان اگر بگذارند!!!
دیدگاه ها (۰)

لذت تنهایی...🕳️

دلم گرفت ....

من همان اشک سرد آسمانم...

خودم تنها ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط