مرورگر شما از پخش ویدیو پشتیبانی نمی‌کند.

دلم برا روزایی که هممون خونه مادربزرگم جمع میشدیم و اینج

دلم برا روزایی که هممون خونه مادربزرگم جمع می‌شدیم و اینجوری پای کمدش می‌نشست تا ظرف های بیشتری در بیاره خیلی تنگ شده...خیلی زیاد
هنوزم هر از گاهی دور هم جمع میشیم ولی بديش اینجاست که دیگه هیچکدوممون آدمای سابق نیستیم ؛ حالا مادربزرگم خیلی شکسته و پیر تر شده ، ما نوه ها بزرگتر شدیم و دیگه خبری از اون بچه های بیخیال و بازیگوش نیست...دلم برای دورهمی اون آدما خیلی تنگ شده....
مرور کردن اون خاطرات باعث میشه گاهی حس کنم آینده چقدر میتونه دردناک ، نگران کننده و حتی مزخرف باشه. چقدر دلم میخواد زمان متوقف بشه و دیگه از این جلو تر نره من واقعا نگرانم...برای آینده نگرانم
دیدگاه ها (۱)

بالاخره به ویروس پیوستم😎خیلی ذوق زده ام😂

وسط یه بازار شلوغ خیلی اتفاقی چشمامون بهم قفل شد... پلک نزد،...

پارت ۱۰تصمیم گرفتم وقتی بر میگردم کره مامانینا رو سورپرایز ک...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط