تنها ارزوی دخترک دیدن شاهزادهاش بود اما مجبور
تنها ارزوی دخترک دیدن شاهزادهاش بود اما مجبور بود در قصر پنهان از جهان دور از شاهزاده اش زندگی کند. او هر شب عکس ها و نوشته های اورا میخواند و به یادش اشک هایش جاری میشد. دخترک چشمش را روی تمام انسان ها و شاهزاده های دورش بسته بود. عشق دیوانه اش کرده بود
دیوار ها اتاقش برایش حکم دیوار های زندان را داشتند اما افسوس... که دخترک حتی یکبار هم شاهزاده اش را ندیده بود عمرش را در اتاقش گذراند و ترجیح میداد تمام روز های زندگیاش را منتظر شاهزادهاش بماند او امیدش را هیچوقت از دست نداد. شاهزاده قصه ما تنها با خواهرش زندگی میکرد... او مادرش را از دست داده بود، زندگی سختی را تحمل میکرد و روز ها و شب ها مدام خسته به خانه برمیگشت اما باز هم سعی میکرد ارتباطش را با پرنسسش بیشتر کند زیرا او هم دیوانه وار عاشقش بود قلب های آنها به هم پیوند خورده بود و هیچ بنی بشری نمیتوانست آن هارا جدا کند و در اخر هیچکس حس آن دو را درک نکرد و فقط خودشان میدانستند که حس بینشان خیلی فراتر از عشق بود خیلی زیاد...
دیوار ها اتاقش برایش حکم دیوار های زندان را داشتند اما افسوس... که دخترک حتی یکبار هم شاهزاده اش را ندیده بود عمرش را در اتاقش گذراند و ترجیح میداد تمام روز های زندگیاش را منتظر شاهزادهاش بماند او امیدش را هیچوقت از دست نداد. شاهزاده قصه ما تنها با خواهرش زندگی میکرد... او مادرش را از دست داده بود، زندگی سختی را تحمل میکرد و روز ها و شب ها مدام خسته به خانه برمیگشت اما باز هم سعی میکرد ارتباطش را با پرنسسش بیشتر کند زیرا او هم دیوانه وار عاشقش بود قلب های آنها به هم پیوند خورده بود و هیچ بنی بشری نمیتوانست آن هارا جدا کند و در اخر هیچکس حس آن دو را درک نکرد و فقط خودشان میدانستند که حس بینشان خیلی فراتر از عشق بود خیلی زیاد...
- ۱۰۳.۶k
- ۲۶ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط