کسی چه می داند آخر قصه ما چه می شود

کسی چه می داند آخر قصه ما چه می شود
اما من ایمان دارم...یک روز باران بند می آید...
نور از لابلای ابرهای تیره به آرامی بیرون میزند....
فردای بعد از طوفان، صدای کلاغ ها از بام همسایه شنیده می شود و دسته دسته مهمان های ناخوانده سر می رسند!
رادیوهای قدیمی ترانه های از یاد رفته را می خوانند و آن کاست قدیمی که سال ها گم شده بود از لابلای کیف و دفتر های بچگی پیدا می شود!
آن روز می آید...یکی از همین روزها....
دیدگاه ها (۰)

یادت باشد، هرگز برای کسی که باعث درد و ناراحتی ات شده، درد آ...

پرسید: تاکنون برای چیزی جنگیده ای؟!....گفتم: از جنگ های بیشم...

قدم بر میدارمآهسته و لرزان...و با هر قدم با تردید به زیر پاه...

کوتاه ترین عاشقانه یک زن:برایت چای بریزم؟!...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط