از خودم خستهم از اینکه هر روز بیدار میشم
و باید یه نقاب جدید پیدا کنم که کسی نفهمه دارم از درون میپوسم.
از اینکه هر شب با یه ذهنِ شلوغ میخوابم و صبح با یه دلِ خالی بیدار میشم.
از اینکه حتی نمیدونم چرا هنوز ادامه میدم،شاید چون بلد نیستم تموم کنم.
ازینکه هیچکس نفهمید اون لبخندایی که زدم،
یه جور التماس بود که لطفاً بفهمم ،لطفا نجاتم بده
ولی هیچکس نفهمید و من موندم،با یه منِ خسته،
که حتی خودش رو هم دیگه نمیفهمه
و باید یه نقاب جدید پیدا کنم که کسی نفهمه دارم از درون میپوسم.
از اینکه هر شب با یه ذهنِ شلوغ میخوابم و صبح با یه دلِ خالی بیدار میشم.
از اینکه حتی نمیدونم چرا هنوز ادامه میدم،شاید چون بلد نیستم تموم کنم.
ازینکه هیچکس نفهمید اون لبخندایی که زدم،
یه جور التماس بود که لطفاً بفهمم ،لطفا نجاتم بده
ولی هیچکس نفهمید و من موندم،با یه منِ خسته،
که حتی خودش رو هم دیگه نمیفهمه
- ۵۶۱
- ۰۹ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط