رفتم پیش مادربزرگم دید تو خودمم ازم پرسید چیشده،گفتم احساس خستگی و نا امیدی میکنم
بهم یه لبخند زد و پیشونیم رو بوسید،گفت وقتی جوون بودم همیشه مادربزرگمو که میدیدم به این فکر میکردم منم یروز پیر میشم و نهایت میمیرم،پس این زندگی کردن چه مفهومی داره واسم
زندگی رو نه دینت نه باورت نه شرایطت نمیتونه معنی کنه،زندگی رو یک فرصت و چالش ببین،مثل یه بازی
بعضیا این بازی خیلی واسشون سخته بعضیا آسون،یادت نره هرچی بازی سخت تر باشه. بیشتر ازش لذت میبری و بازی ساده لذتی نداره
سرتو بالا بگیر،هنوز خیلی جوونی،میدونم شرایط این روزا خیلی سخت تر شده،فقط سعی کن برای مشکلاتت راه حلی پیدا کنی و تا جایی که میتونی برای رفعشون تلاش کن
با مشکلاتت زندگی کن و از عبور از اونها لذت ببر پسرم
وقتی مثل من پیر بشی،مثل همه ی آدمهای دیگه،به گذشته ت فکر میکنی و لبخند میزنی،اینکه بازیو تموم کردی و یه بازی جدید در انتظارته....
دیدگاه ها (۴)

دیگر برای آنچه بر من میگذرد،واژگانی ندارم...

تقدیم به معلم و دوست عزیزمون https://wisgoon.com/mah-di-ye-h

تاریکترین ساعت شب، درست ساعتی مانده به سپیده دم است...و من ب...

#روزبه_بمانی

باید بگم از خانواده سخت گیرم نهایت تشکرو دارمامروز یه دختر ج...

سلام و احترام🌹زدامن گیری پیری اگر آگاه می‌گشتمزدست غم نمی‌دا...

خدایی شماها چقد بیکارین ؟ با وجود مدرسه ها بازم میاین ( من ا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط