half brother فصل ۲ part : 1۸
برای دومین بار در زندگیش همسرش رو به خاک بسپره و هم چنین جونگکوک پدرش رو
تا شب گذشته که چلسی گفت به زودی از اینجا میره متوجه نشده بودم که چقدر وجودش من رو مضطرب و مشوش کرده بود
حتی با وجود اینکه مجبور بودم دوباره با جونگکوک روبرو شوم ولی امروز به اندازه دیروز وحشتناک نمی شد
وقتی وارد اتاق مادرم شدم روی تخت نشسته بود و عکسی از خودش و جونگسو در دست داشت که روز عروسی گرفته بودند یک کت و شلوار سفید ساده به تن داشت مراسمشون تو شهرداری بوستون برگزار شد
اون موقع خیلی خوشحال به نظر میرسیدند
اون گفت: ÷ درسته که جونگسو اخلاقهای بد زیاد داشت اما منو دوست داشت
دستم رو به دور شونه هاش پیچیدم و گفتم : مامان من اون روزها رو خوب به یاد دارم این ازدواج...یه شروعی تازه برای اون بود اما اون هیچوقت نتونست گذشته رو فراموش کنه یا از خشم خودش بکاهه
سارا جونگسو هیچوقت درباره اون مسائل برام تعریف نکرد و من هم هیچوقت بهش اصرار نکردم
÷ اوووم فک میکنم این حرفها خیلی آشناست
مادرم ادامه داد: واقعا من نمیخواستم همه چی رو درباره ی اون بفهمم فکر میکردم بعد از دست دادن پدرت حق داشتم به زندگی راحت برای خودم دست و پا کنم میدونم که این خیلی خودخواهانه بود
اون به گریه افتاد و ادامه داد : من اخیرا به کنجکاوی هایی کرده بودم که تنش های زیادی ایجاد کرد احساس شرمندگی میکردم که هیچ وقت برای بهتر شدن اوضاع سعی و تلاشی نکردم راستش رو بخوای من خودمم همیشه تو یه حباب پوشالی زندگی کردم
مامان چشم هاش رو از اشک ها پاک کرد
و من گفتم : خب کمک کردن به رابطه ی اونها چیز آسونی نبود
مامانم به من نگاه کرد تاسف تو نگاهش موج میزد
گفت : متاسفم که توی این شرایط قرار گرفتی
گرتا : من ؟ مگه توی چه شرایطی قرار گرفتم منظورت مرگ جونگسوه
÷ منظورم دیدن جونگکوک با اونه....با چلسی
نمیفهمم چی میگی
سارا : من همه چی رو میدونم گرتا
در مورد چی حرف میزنی تو چی فهمیدی
سارا : من همه ی اتفاقاتی که شب قبل از رفتن جونگکوک به کالیفورنیا بین تو جونگکوک افتاد رو میدونم
قاب عکسی رو که توی دستهام نگه داشته بودم رو گذاشتم روی تخت چون از شدت شک اون چیزی که شنیدم دستهام میلرزیدن و ممکن بود از دستم بیفته زمین و بشکنه
چی؟
سارا : من اون روز صبح زود زود بیدار شده بودم
و دیدم که جونگکوک از اتاقت زد بیرون و به اتاق خودش رفت عصر همون روز بعد از اینکه از پیاده روی برگشتم اومدم به اتاقت تا از حالت مطمئن شدم و دیدم که نیستی چون بیرون رفته بودی
من به روکش کان*دوم توی اتاقت پیدا کردم و هم چنین روی ملحفه ای که روی زمین بود
های گایز اینم از پارت هدیه لایک و کامنت بزارید حمایت کنید یادتون نره
تا شب گذشته که چلسی گفت به زودی از اینجا میره متوجه نشده بودم که چقدر وجودش من رو مضطرب و مشوش کرده بود
حتی با وجود اینکه مجبور بودم دوباره با جونگکوک روبرو شوم ولی امروز به اندازه دیروز وحشتناک نمی شد
وقتی وارد اتاق مادرم شدم روی تخت نشسته بود و عکسی از خودش و جونگسو در دست داشت که روز عروسی گرفته بودند یک کت و شلوار سفید ساده به تن داشت مراسمشون تو شهرداری بوستون برگزار شد
اون موقع خیلی خوشحال به نظر میرسیدند
اون گفت: ÷ درسته که جونگسو اخلاقهای بد زیاد داشت اما منو دوست داشت
دستم رو به دور شونه هاش پیچیدم و گفتم : مامان من اون روزها رو خوب به یاد دارم این ازدواج...یه شروعی تازه برای اون بود اما اون هیچوقت نتونست گذشته رو فراموش کنه یا از خشم خودش بکاهه
سارا جونگسو هیچوقت درباره اون مسائل برام تعریف نکرد و من هم هیچوقت بهش اصرار نکردم
÷ اوووم فک میکنم این حرفها خیلی آشناست
مادرم ادامه داد: واقعا من نمیخواستم همه چی رو درباره ی اون بفهمم فکر میکردم بعد از دست دادن پدرت حق داشتم به زندگی راحت برای خودم دست و پا کنم میدونم که این خیلی خودخواهانه بود
اون به گریه افتاد و ادامه داد : من اخیرا به کنجکاوی هایی کرده بودم که تنش های زیادی ایجاد کرد احساس شرمندگی میکردم که هیچ وقت برای بهتر شدن اوضاع سعی و تلاشی نکردم راستش رو بخوای من خودمم همیشه تو یه حباب پوشالی زندگی کردم
مامان چشم هاش رو از اشک ها پاک کرد
و من گفتم : خب کمک کردن به رابطه ی اونها چیز آسونی نبود
مامانم به من نگاه کرد تاسف تو نگاهش موج میزد
گفت : متاسفم که توی این شرایط قرار گرفتی
گرتا : من ؟ مگه توی چه شرایطی قرار گرفتم منظورت مرگ جونگسوه
÷ منظورم دیدن جونگکوک با اونه....با چلسی
نمیفهمم چی میگی
سارا : من همه چی رو میدونم گرتا
در مورد چی حرف میزنی تو چی فهمیدی
سارا : من همه ی اتفاقاتی که شب قبل از رفتن جونگکوک به کالیفورنیا بین تو جونگکوک افتاد رو میدونم
قاب عکسی رو که توی دستهام نگه داشته بودم رو گذاشتم روی تخت چون از شدت شک اون چیزی که شنیدم دستهام میلرزیدن و ممکن بود از دستم بیفته زمین و بشکنه
چی؟
سارا : من اون روز صبح زود زود بیدار شده بودم
و دیدم که جونگکوک از اتاقت زد بیرون و به اتاق خودش رفت عصر همون روز بعد از اینکه از پیاده روی برگشتم اومدم به اتاقت تا از حالت مطمئن شدم و دیدم که نیستی چون بیرون رفته بودی
من به روکش کان*دوم توی اتاقت پیدا کردم و هم چنین روی ملحفه ای که روی زمین بود
های گایز اینم از پارت هدیه لایک و کامنت بزارید حمایت کنید یادتون نره
- ۱۷.۳k
- ۱۶ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط