چشمانش غم داشتند غم

چشمانش غم داشتند ؛ غم...
نه..فریاد میزنند ، خودش سکوت اختیار کرده بود ولی به هنگام نگاه کردن به دو چشم پاکَش ، درد میدیدم..درد...دلم میخواست برایش اشک بریزم ، آنقدری که در اقیانوس ریز قطره های غمم ، پارو بزند ؛ دلم میخواست درآغوش بگیرمش و..از او طلب بخشش کنم..
کاش از همان ابتدا به وجود نمیآمدم ، شاید اینگونه ، به جای نفس کشیدن ، که حال حتی آن را هم کم و بیش در اختیار دارد ، زندگی میکرد..¡}
دیدگاه ها (۱)

دیگر حتی حوصله‌ی فریاد های بی‌صدایم را نیز ندارم..تنها ؛ دلم...

دلم میخواهد کوله ای بردارمو از اینجا به جایی دور سفر کنم ؛ ج...

دیگر هیچ چیز مانند گذشته ها نیست ...¡لبخند هایت بوی اشک میده...

دست از سَرَم بردار.....عزیزکَردِه من هیچ چیزی از سویَت نمیخو...

"رقابت مرگبار در بهشت"هواسنگین بود،جنگل اسرارآمیز باهرقدم ما...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط