روزها فکر من این است و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود
به کجا میروم آخر ننمایی وطنم
مانده ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا
یا چه بوده است مراد وی از این ساختنم
آنچه از عالم عِلوی است من آن می گویم
رخت خود باز بر آنم که همانجا فکنم
مرغ باغ ملکوتم نِیم از عالم خاک
چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم
کیست آن گوش که او می شنود آوازم
یا کدام است سخن می کند اندر دهنم
کیست در دیده که از دیده برون می نگرد
یا چه جان است نگویی که منش پیرهنم
تا به تحقیق مرا منزل و ره ننمایی
یک دم آرام نگیرم نفسی دم نزنم
می وصلم بچشان تا در زندان ابد
به یکی عربده مستانه به هم درشکنم
من به خود نامدم اینجا که به خود باز روم
آنکه آورد مرا باز برد تا وطنم
تو مپندار که من شعر به خود می گویم
تا که هشیارم و بیدار یکی دم نزنم
#مولانا
#آوای_شهیار_عالی_پور
#کمپین_حال_خوب🌷🌱
دیدگاه ها (۵)

ای خدا این وصل را هجران مکنسرخوشان عشق را نالان مکنباغ جان ر...

بلور ماه بر آمد به سقف شیشه ی شبچه دلکش است خدایا طلوع بیشه ...

دولت جان پرورست صحبت آمیزگارخلوت بی مدعی سفره بی انتظارآخر ع...

#آوای_شهیار_عالی_پور🌷🌱 بیقرارم         بیقرارم...           ...

مرغ باغ ملکوتم. . .

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط