گفت دانایی که گرگی خیره سر

"گفت دانایی که گرگی خیره سر...
هست پنهان در نهاد هر بشر!
لاجرم جاری است پیکاری بزرگ
روز و شب مابین این انسان و گرگ
زور بازو چاره این گرگ نیست،
صاحب اندیشه داند چاره چیست!
ای بسا انسان رنجور و پریش...
سخت پیچیده گلوی گرگ خویش!
ای بسا زور آفرین مرد دلیر،
هست در چنگال گرگ خود، اسیر،
هرکه گرگش را دراندازد به خاک
رفته رفته می شود انسان پاک!
هرکه با گرگش مدارا می کند
خلق و خوی گرگ پیدا می کند
هرکه از گرگش خورد هردم شکست،
گرچه انسان می نماید، گرگ هست
در جوانی جان گرگت را بگیر...
وای گر این گرگ گردد با تو پیر!
روز پیری گر که باشی همچو شیر،
ناتوانی...در مصاف گرگ پیر
اینکه مردم یکدیگر را می درند
گرگهاشان رهنما و رهبرند
اینکه انسان هست این سان دردمند
گرگها فرمانروایی می کنند!
این ستمکاران که با هم همرهند
گرگ هاشان آشنایان همند
گرگها همراه و انسان ها غریب...
با که باید گفت، این حال عجیب؟"


(شعر گرگ، از استاد: فریدون مشیری عزیز)
دیدگاه ها (۰)

هر کسی حال مرا پرسید گفتم عالی اماشک ها پنهان شده در خنده ی ...

رحم کن بر دل بی طاقت ما ای قاصدنا امیدی خبری نیست که یکبار آ...

زیبایی آهنگ های سنتی ✨ ......جدایی زهر خود را اندک اندک می ک...

من میخوام...؟

هر که گرگ درونش را در اندازد به خاک رفته رفته میشود

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط