آخرین وداع شهید مدافع حرم #ابوالفضل_راه_چمنی قبل از اعزام به سوریه
آخرین وداع شهید مدافع حرم #ابوالفضل_راه_چمنی قبل از اعزام به سوریه.
💐شهید ابوالفضل راه چمنی به روایت همسر
✂️وقتی ماشین را آماده رفتن می کرد، به سرم زد چندتایی عکس بگیرم. حتی از حرکت کردن و رفتنش هم فیلم گرفتم. نمی دانم چرا این کار را کردم ! با صدای بوق ماشین ، برایم دست بلند کرد و رفت .
در سرم صدای فریادم را می شنیدم که داد می زد : « آقا ابوالفضل ! آهسته تر . چرا اینقدر با عجله داری می ری ؟
بذار یه دل سیر نگاهت کنم !»
ولی اینها فقط فریادهای ذهن من بود . چیزی که او می دید ، فقط #نگاه من بود که تک تک قدم هایش را دنبال می کرد تا سوار ماشین شود.
۱۸ فرودین ۹۵ _سالگرد #شهادت
🌹مهناز ابویسانی متولد سال ۷۴، #همسر شهید آقا ابوالفضل راهچمنی،بودند. او اینگونه روایت میکند:" من و آقا ابوالفضل با هم فامیل بودیم. خواهرشان، زن دایی من هستند. چند مرتبه بیشتر آقا ابوالفضل را ندیده بودم ولی در همین چند دیدار خانوادگی، متوجه تفاوت زیادش با دیگر #جوان ها شدم. مثلاً میدیدم که موقع حرف زدن با خانم ها چقدر سربه زیر هست. همین برای من که آن موقع یک #دختر دبیرستانی بودم، خیلی #جذابیت داشت و من را #شیفته خودش کرد. و از #خدا خواستم «که آن را همسر من قرار بدهد.» به کسی نگفتم و فقط از خدا خواستم. بعد از نمازهایم دعا میکردم که خدا کمک کند. حتی یک مرتبه فکر کردم که به خودش زنگ بزنم، ولی باز پشیمان شدم قضیه را به خدا سپردم. بعدها وقتی برای آقا ابوالفضل تعریف میکردم، میگفت: «اگر به من زنگ زده بودی، هرگز سراغت نمیآمدم!»
آقا ابوالفضل قبل از عقد هیچ وقت با من کلامی حرف نزده بود ولی خودش میگفت: «از دوران دانشجوییاش من را در نظر داشته.» تا اینکه خانوادهشان پیشنهاد میدهند و به خواستگاری من آمدند. خرداد سال ۹۰، من در خوابگاه بودم و فصل امتحانات بود. پدرم به من زنگ زد و گفت: «خانواده آقا ابوالفضل به #خواستگاری ات آمدهاند.» از خوشحالی و #استرس این قضیه، چند تا از امتحاناتم را خراب کردم. شب خواستگاری زیاد صحبت نکردیم چون تقریبا من برای هیچ موردی مشکل نداشتم. او از سختی کارش گفت، که من میدانستم نظامی است. بحث مهریه که شد. گفت: «۱۴ تا سکه.» بلافاصله گفتم: «من مشکلی ندارم، اما فکر نکنم خانوادهام قبول کنند.» به خانوادهام گفتیم، گفتند: «هرطور خودتان صلاح میدانید» که همان ۱۴ تا سکه شد و یک سفر کربلا که خود آقا ابوالفضل اضافه کرد.
روزی که قرار بود صیغه محرمیت بخوانیم، بعد از محرم شدن به اتفاق خانوادههایمان رفتیم یک امامزاده زیارت و بعد هم بیرون امامزاده نشستیم با هم صحبت کنیم. من که کنارش نشسته بودم، انگار کر بودم. اصلاً هیچی نمیشنیدم، اما یادم هست خیلی از رهبر صحبت کردند. بعد از عقد از اعتقاداتش گفت و از صحبت کردنش مشخص بود که خیلی طرفدار سرسخت آقاست. شدیداً نسبت به حضرت آقا غیرتی بود. همه میگفتند: «آقا ابوالفضل اصلاً ناراحت نمیشود.» واقعاً کسی ناراحتی آقا ابوالفضل را ندیده بود، اما روی مسائل رهبری خیلی #حساس بود و ناراحت میشد. در باره با مسائل دیگر خیلی آرام بود و اصلاً ناراحت و عصبانی نمی شد. "
#عشق
#عاشقانه
💐شهید ابوالفضل راه چمنی به روایت همسر
✂️وقتی ماشین را آماده رفتن می کرد، به سرم زد چندتایی عکس بگیرم. حتی از حرکت کردن و رفتنش هم فیلم گرفتم. نمی دانم چرا این کار را کردم ! با صدای بوق ماشین ، برایم دست بلند کرد و رفت .
در سرم صدای فریادم را می شنیدم که داد می زد : « آقا ابوالفضل ! آهسته تر . چرا اینقدر با عجله داری می ری ؟
بذار یه دل سیر نگاهت کنم !»
ولی اینها فقط فریادهای ذهن من بود . چیزی که او می دید ، فقط #نگاه من بود که تک تک قدم هایش را دنبال می کرد تا سوار ماشین شود.
۱۸ فرودین ۹۵ _سالگرد #شهادت
🌹مهناز ابویسانی متولد سال ۷۴، #همسر شهید آقا ابوالفضل راهچمنی،بودند. او اینگونه روایت میکند:" من و آقا ابوالفضل با هم فامیل بودیم. خواهرشان، زن دایی من هستند. چند مرتبه بیشتر آقا ابوالفضل را ندیده بودم ولی در همین چند دیدار خانوادگی، متوجه تفاوت زیادش با دیگر #جوان ها شدم. مثلاً میدیدم که موقع حرف زدن با خانم ها چقدر سربه زیر هست. همین برای من که آن موقع یک #دختر دبیرستانی بودم، خیلی #جذابیت داشت و من را #شیفته خودش کرد. و از #خدا خواستم «که آن را همسر من قرار بدهد.» به کسی نگفتم و فقط از خدا خواستم. بعد از نمازهایم دعا میکردم که خدا کمک کند. حتی یک مرتبه فکر کردم که به خودش زنگ بزنم، ولی باز پشیمان شدم قضیه را به خدا سپردم. بعدها وقتی برای آقا ابوالفضل تعریف میکردم، میگفت: «اگر به من زنگ زده بودی، هرگز سراغت نمیآمدم!»
آقا ابوالفضل قبل از عقد هیچ وقت با من کلامی حرف نزده بود ولی خودش میگفت: «از دوران دانشجوییاش من را در نظر داشته.» تا اینکه خانوادهشان پیشنهاد میدهند و به خواستگاری من آمدند. خرداد سال ۹۰، من در خوابگاه بودم و فصل امتحانات بود. پدرم به من زنگ زد و گفت: «خانواده آقا ابوالفضل به #خواستگاری ات آمدهاند.» از خوشحالی و #استرس این قضیه، چند تا از امتحاناتم را خراب کردم. شب خواستگاری زیاد صحبت نکردیم چون تقریبا من برای هیچ موردی مشکل نداشتم. او از سختی کارش گفت، که من میدانستم نظامی است. بحث مهریه که شد. گفت: «۱۴ تا سکه.» بلافاصله گفتم: «من مشکلی ندارم، اما فکر نکنم خانوادهام قبول کنند.» به خانوادهام گفتیم، گفتند: «هرطور خودتان صلاح میدانید» که همان ۱۴ تا سکه شد و یک سفر کربلا که خود آقا ابوالفضل اضافه کرد.
روزی که قرار بود صیغه محرمیت بخوانیم، بعد از محرم شدن به اتفاق خانوادههایمان رفتیم یک امامزاده زیارت و بعد هم بیرون امامزاده نشستیم با هم صحبت کنیم. من که کنارش نشسته بودم، انگار کر بودم. اصلاً هیچی نمیشنیدم، اما یادم هست خیلی از رهبر صحبت کردند. بعد از عقد از اعتقاداتش گفت و از صحبت کردنش مشخص بود که خیلی طرفدار سرسخت آقاست. شدیداً نسبت به حضرت آقا غیرتی بود. همه میگفتند: «آقا ابوالفضل اصلاً ناراحت نمیشود.» واقعاً کسی ناراحتی آقا ابوالفضل را ندیده بود، اما روی مسائل رهبری خیلی #حساس بود و ناراحت میشد. در باره با مسائل دیگر خیلی آرام بود و اصلاً ناراحت و عصبانی نمی شد. "
#عشق
#عاشقانه
- ۲.۱k
- ۱۸ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط