خون آگین خویشتن
اینجا در تالار شکستهٔ اینه ها
من با چشمان خودم رو به رو میشم
چشمانی که من را میبینند
بی آنکه بدانند من همان نگاه خدای گمشدهایست
که در پشت پردهٔ پلک هایش پنهان شده
من هویتم را در استخوان هایم جستجو میکنم
اما استخوانها تنها طنین قدم های گمشده ای هستند که از گورستان حافظه میآیند و در تاریکی محض محو میشوند
در تاریکی
من شکارچی ام شکارچیه هیولاهایی که فریاد میزنند : ما انسانیم
اما من که با چنگالهایم بر پوست شب خط میاندازم میدانم که انسان بودن نقابی ست بر چهرهٔ هراس نخستین
من هیولا هارا میکشم هیولاهایی که روزی رویاهایم بودند و خون آنان را بر صفحهٔ سپید وجودم میپاشم بی آنکه بدانم این خون از رگ های خودم جاریست
وحشت
تنها راویِ این داستان وارونه است
من در آینه چهرهای را میبینم که مرا میبیند و هردو میلرزیم
من شکارچی ام اما شکار من تصویر خودم است در چشمان هیولا
هیولایی که من در تاریکی آن را خود مینامم.
و اینک
هیچ مرزی نیست
نه بین انسان و هیولا
نه بین تاریکی و نور
تنها چیزی باقی میماند خون استخوان های روایت شده است در قصه ای که هیچ راوی ای برایش باقی نمانده
من، شکارچیه خویشتن در دایره ای از هراس میچرخم و تیغ خود را به سوی سایه ام میافکنم سایه ای که با هر ضربه عمیق تر در وجودم رخنه میکند
جهان
پس از این متن دیگر همان نخواهد بود
چرا که هر انسانی در آینهٔ تاریکه خویش چهرهٔ هیولای خود را خواهد دید و در خون استخوان هایش راز هویت گمشده اش را خواهد یافت
اینجا در تالار شکستهٔ اینه ها
من با چشمان خودم رو به رو میشم
چشمانی که من را میبینند
بی آنکه بدانند من همان نگاه خدای گمشدهایست
که در پشت پردهٔ پلک هایش پنهان شده
من هویتم را در استخوان هایم جستجو میکنم
اما استخوانها تنها طنین قدم های گمشده ای هستند که از گورستان حافظه میآیند و در تاریکی محض محو میشوند
در تاریکی
من شکارچی ام شکارچیه هیولاهایی که فریاد میزنند : ما انسانیم
اما من که با چنگالهایم بر پوست شب خط میاندازم میدانم که انسان بودن نقابی ست بر چهرهٔ هراس نخستین
من هیولا هارا میکشم هیولاهایی که روزی رویاهایم بودند و خون آنان را بر صفحهٔ سپید وجودم میپاشم بی آنکه بدانم این خون از رگ های خودم جاریست
وحشت
تنها راویِ این داستان وارونه است
من در آینه چهرهای را میبینم که مرا میبیند و هردو میلرزیم
من شکارچی ام اما شکار من تصویر خودم است در چشمان هیولا
هیولایی که من در تاریکی آن را خود مینامم.
و اینک
هیچ مرزی نیست
نه بین انسان و هیولا
نه بین تاریکی و نور
تنها چیزی باقی میماند خون استخوان های روایت شده است در قصه ای که هیچ راوی ای برایش باقی نمانده
من، شکارچیه خویشتن در دایره ای از هراس میچرخم و تیغ خود را به سوی سایه ام میافکنم سایه ای که با هر ضربه عمیق تر در وجودم رخنه میکند
جهان
پس از این متن دیگر همان نخواهد بود
چرا که هر انسانی در آینهٔ تاریکه خویش چهرهٔ هیولای خود را خواهد دید و در خون استخوان هایش راز هویت گمشده اش را خواهد یافت
- ۱۱.۶k
- ۱۸ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط