مرورگر شما از پخش ویدیو پشتیبانی نمی‌کند.

دوباره صبح شده بود لباسهایم را پوشیدم و خودم را به خیابا

دوباره صبح شده بود لباس‌هایم را پوشیدم و خودم را به خیابان رساندم و منتظر ایستادم تا دوستم بیاید. چند سالی بود که با هم به مدرسه می‌رفتیم...

خانه‌شان دو خیابان با ما فاصله داشت؛ یک زمان را از قبل هماهنگ کرده بودیم برای اینکه سر خیابان همدیگر را ببینیم و با هم به مدرسه برویم

زیر باران یک چشمم به خیابان بود که چرا او نمی‌آید و یک چشمم به ساعت که گذر زمان را نشان می‌داد. ده دقیقه‌ای گذشته بود و من همچنان منتظر بودم. انتظار وقتی سخت تر می‌شود که از آمدنش مطمئن باشی...

زمان می‌گذشت و باران بند نمی‌آمد و خبری از او نبود که نبود. نیم ساعتی گذشت و حالا دیگر زنگ مدرسه هم زده شده بود و همه سر کلاس بودند.

نا‌امید راه افتادم به سمت مدرسه؛ در کلاس را زدم و وارد شدم. معلم گفت ساعت خواب. چه وقت کلاس آمدن است. برو بیرون....

داشتم از کلاس بیرون می‌آمدم که دیدم دوستم سر کلاس نشسته و دارد من را نگاه می‌کند. با ماشین به مدرسه آمده بود و به من خبر نداده بود....

از آن روز سال‌ها گذشت و من یاد گرفتم که انتظار کشیدن هم اندازه دارد. خیلی نباید منتظر کسی ماند. انتظار تا وقتی درست است که تو را از زندگی عقب نیاندازد....

گاهی انقدر برای کسی انتظار می‌کشی که یادت می‌رود او دارد زندگی‌اش را می‌کند و تو چشم به راه کسی هستی که قرار نیست بیاید...!
دیدگاه ها (۲۰)

❣✍️دزدی فقط بالا رفتن از دیوار مردم نیست!!- وقتی پزشکی برای ...

🌿°•.💚🌿همه شبا صبح میشهتاریکیا نور میشهسربالاییا سرازیری میشه...

#مَردی_طلاقم_بده!مردی بود که یکی از بهتربن مردان ما بود. یه ...

بالاترین آرزویم برایت:آرزوی دلت با حکمت خدا یکی باشد

چند پارتی جونگکوک🐰عشق

خب بچه ها زنگ مرگه....حدود ی هفته دو هفته پیش توی یکی از مدا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط