پادشاهی را غلامی بود که بسیار دوستش می داشت و هر وقت به س

پادشاهی را غلامی بود که بسیار دوستش می داشت و هر وقت به سفر می رفت، هدیه ای به رسم سوغاتی برایش می آورد.

یک بار شاه، برای این غلام، یک خربزه ی نوبرانه آورد و گفت: همین جا و همین الان بخور! غلام اطاعت کرد و خربزه را برید و مشغول خوردن آن شد. او ملچ مولوچی راه انداخته بود که شاه را به هوس آورد و تکه ای از آن خورد و دید مثل زهر تلخ است. به غلام رو کرد و گفت: چگونه این خربزه ی به این تلخی را می خوری و تازه به به و چه چه هم می کنی؟ غلام گفت: پادشاها! شما این همه هدیه های خوب برای من آورده اید و حالا یک بار که خربزه تلخ از آب درآمده است، نمک ناشناسی است که من گله کنم.

ما آفریدگان در حکم آن غلام، و خدا آن شاه است!

#Tak_setareh
دیدگاه ها (۳)

راحت میری ،راحت میایبعد ساده میگی‌ببخش؟مگه‌میشه مگه داریم؟.....

مهمتر از دوست داشتن،رفاقت بودن‌تو‌ دو دوست‌داشتنه،مهم‌بودن و...

خودتو باور‌داشته باش..تو‌میتونی هر کاری که فکرشو میکنی انجام...

نم نمِ بارون ميگيره .....خاطره ها جون ميگيره ...تووي دلِ خست...

My angel ( part 1 ) بی وقفه اشک می ریخت و از خیابان های خالی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط